۱۳۸۸/۰۶/۲۶

كلي خطوط
در امتداد اين جملات




((روز ِ اول ، مهر ، خوان ِ دعوت بگسترد و در طوي او ، گل با دف گفت و گويي كرد .
روز دوم ، قامت ، طويي بياراست و ميان ِ نخل و ني مجادله يي خاست .
روز ِ سيم ، زلف ،‌طويي كشيد و ميان ِ بنفشه و سنبل ، جنگ و چنگ رسيد .
روز چهارم ، غمزه ، طرح ِ دعوت انداخت و نرگس با كاسه ي چيني مناظره كرد .))

سيبك نيشابوري








كجاي خواب بودم سر رفت
چشم هايت
در آسمان زرد ِ روز نامه
غروب كرد
درخت ها كه وارونه برويند
آدمي سال و ماه گم مي كند
دوره مي افتد و زار
از گندم مي گذرد

بزرگ راه ها ،كلان شهر ها
شكل مي گيرند
جمهوريت به عادت مي خندد
مي ماني با چشم ها
در هيچ آسمان ِ زردي

ديگر غروب آذر
فنجاني قهوه است
كتاب ها را مي بنديم و براي قاب
عشق مي تراشيم
قاب ها ي كدورت
از همان سال هاي چند
كه مادربزرگ مجسمه اي بود
بي شير ِ پستان هايش
و پدر
فريادي
گم

شاعران همه در سايه
سايه ها
شاعر
شهر در غروب و گلدسته و چادر نماز هاي توري
به آسمان
من با دوچرخه ي المپيا
چشم هاي تو در آسمان بود
- چشم تو آسمان
آسمان چشم تو
چشمي در آسمان تو
آسماني در چشم تو

ثانيه ها سر رفتند
فرياد ِ وقت معلوم برخاست
ما فرزند ِ اضطراب ِ ثانيه ها بوديم
من و هم بازي هايم
اسماعيل را به ياد دارم
بزرگ شديم
بابا شديم
{پدرانمان
هم بازي هاي خوبي بودند
وقتي مارا
به اضطراب ِكوچه مي سپردند}

رستوران ها روبه افزايش اند
گرسنگي سرو مي كنند
با سس ِ سياست
و احترام
روزنامه ها باز بسته
ورق خورده
باران خورده
چشم تو در آگهي جا مي ماند
يك چشم ِ قهوه اي درشت
با لبخند ِ معاصر
خريداريم

قهوه را مي نوشم
چه شعرها در غروب آذر
از ذهن
سر مي رود

***

پاك مي كنم فصل ها را
خواب هايت را مي گردم
عبور از پل هاي چوبي دشوار است
هميشه
حتا وقتي عشق جايز مي شود

پرتاب شده در چشم هايم
و ناديده رفته خواب هايم را
كه قد همين چند دقيقه پا گرفته اند
و ساعت
نقشي از قدم هايش نيست

او باز مي گردد
با شال سبز
و نگاهي كه ديگر آشناست
خودفروشي مي كند
اوباز مي گردد

باز مي شود
بسته مي شود
باز و بسته مي شود
او باز مي گردد
سرماي دندان هاي آذر مي پيچد
مرا به سيگار
كاميار را
به دكمه هاي كت پشمي ِ سبز اش

مردم ِ خنده
در تمام خطوط اشغالند
مردم ِ گريه
راحت ِ انزوا

مردم ِ گريه !
هر روز جايي از دنيا
گل ِ باروت مي دهد

دريا در sw2متلاطم است
در باز مي شود و
سفرمي آوري
نرفته بودي
اين را از گياه ِچهار فصل فهميدم
ماگنولياهم كه باشم
و يا خود ِ خويشتن فصل
امواج از شكفتن باروت مي گويند

اُدعوني ....

لمس ِ چشم ها در پاييز
و فتح ِ عطر ِ آراميس
و لبخندي
ممنوعه
و يَنصُرَكَ الله ُ نصراً عزيزا ً – فتح 3

اُدعوني ....

شكر خند ِ لهجه اي باز
و بازي ِ يقه ي مانتو اش
با سبابه اي بي سبب
كامياري ِ لبخند
والله ِ جنود ُ السموات و الارض ِ و كان َ الله ُ عزيزا ً حكيما ً – همان 7


درباز مي شود بسته مي شود باز مي شود
هرزه گي ِ دندان هاي آذر
بر پوستمان مي نشيند

***

سر رفت فنجان قهوه تمام شد
بيرون ِ بي خبري خبري نيست
ني ِ بي نايي بودم جلال الدين !
از حوصله ات افتادم قونيه نباشم
و تنها عاشقانه هاي زني كه هر صبح در دفترم مي ميرد
آرامم كند

خوابم پريد
قهوه تمام شد
سند باد به باد

قصه ها در نطفه سفراند
بي قصه
مي روند
تا شهرزاد بر هلهله ي ديوار بخوابد
و جايي دور
برخيزد

در معبد سيك ها
چقدر مي چسبد التون جان !
يا همين عين القضات
كه رازي هميشگي است
از فراموشي

زن
چاي مي آورد
روزنامه ي عصر
- هنوز عراق در روزنامه هاست

***

زرد ام
زرد ِ خاكي
اَخرايي
دختر ها
درهلهله ي ديوار
پاشويه مي كنند
دوچرخه اي در ذهنم زنگ مي زند
{ همان المپيا ي سبز. با افشانه هاي رنگارنگ روي فرمان اش . سه هزار و پانصد تومان . سال 62. درست يادم هست . پدر دوتا هزار توماني و سه تاپانصد توماني بر پيشخوان گذاشت و پيشاني ام را بوسيد.حالا پدر چقدر پير شده است و وقت حرف زدن ، شقيقه هايش مي لرزد}

هواي نمناك ِ بيرون ! نبض مني
برهان قاطعي
سرخ ِ سرخي
زمستان جلد شده اي
مي پرد از ديوار
باز مي گردد

مسعود ِ سعد را مي بندم
روي قصيده ها برف مي نشيند و تا زانو فرو مي روم
جوراب هايم خيس مي شوند
{ همان قهوه اي هاي خارماخالي كه دوستشان ندارم }
- بايد باقي راه را تاكسي بگيريم

***

صورتي
صورتي ِ كم رنگ
اولين تجربه در راه آهن بود
و پيش از آن نبود
حالا ياد مي آورم
يقه ي فرانسوي
و باراني اش را
كه عطر آراميس مي داد
اينجا در سامبا معلق است
Tiamo tiamo margarita
توسكاني از ديوار
مي افتد توي برف و آبي ِ تند شال اش
فردا شب
شب ِ نيما است
پيپ را با چايكوفسكي خواهم كشيد و ساعت هاي كوك شده براي 5 صبح را
خواهم بوسيد

سپيد
سپيداسپيد
قصيده ها
چمدان قديمي
افعال معين
كلاغ ها به داستان رجعت كرده اند



به خاطرم بياوريد !
همانم
با شال بلند كلاه كج و باراني ِ سياه
تمرين سلام مي كنم
كنارم بنشينيد و از ماه ِ سوخته
در چشم هايم
بپرسيد

مي آيد
او كه صبح اش را فروخته و عصر
استراحت مي كند
امروز دو اسپرسوي غليظ
و آدونيس
لك الحمد ! مهربان !
لك الحمد ! سپيدي افتاده بر پلك هاي آفتاب !
لك الحمد ! سوسن هاي ِآنسوي اينجا !
كاميار به دست هايش اشاره دارد
رعشه اي پي گير وقتي خاكه سيگار مي تكاند
زير و بم ِ لب هايمان لو رفته
لك الحمد ! لب هاي لو رفته ي سر ريز !
لك الحمد ! اسپرسوي سوم !
و درد ِ معده !
و تلخ – شيرين ِ توتون !

ديوار از هلهله ي دخترها گذشته
با كلي خطوط
در امتداد ِ اين جملات





رشت – كافه فرهاد – آذر و دي 1386


*********
يادداشتي از حسن سهولي شاعر و منتقد بر اين شعر

حسن سهولي :
این پیش روی ذهن من بامتن است
این شعر طنز سربسته ای داردباروایتی که مرکزیت خودراحفظ کرده وبرمی گرددبه خاطره که نه &خاطره هایی دورودراز با روایت خودش.
"درخت هاکه وارونه برویند
آدمی سال وماه گم می کن"
گاهی واژه ها شدن های_ نشدنی رااین گونه پاسخ می دهند.
"جمهوریت به عادت می خندد
می مانی باچشم ها
درهیچ آسمان زردی"
تشبیه ها هم ساختارشکن هستند ونمونه هایی ازاین که می شوددرشعرتواناییهایی ازجنس شیشه تراشید.
"دیگرغروب آذر
فنجانی قهوه است"
ویا درآدم پنداری نمونه هایی ازاین دست هم ازجنس شیشه وعواطف نه ازجنس عواطف رایج به واژه ها
قدرت وعادتی این گونه می بخشدکه :
"ازهمان سال های چند
که مادربزرگ مجسمه ای بود
بی شیر_پستان هایش
وپدر
فریادی گم"
سرکشیدن به حوزه های گوناگون حتا خودی ها وترسیم انواع نقب زدن به ذهن ها برای عوض کردن وترمیم آن چه که تا کنون بوده است.
"شاعران همه درسایه
سایه ها
شاعر"
وباز تکرارمرکزیت راوی وبرگشتن به خاطراتی که این سال ها به همین شکل مرور می شود.
"من بادوچرخه ی المپیا"
نگرانی ازگذشت زمان باهمه ی شیرینی هایش که چگونه گذشت!؟
"ثانیه هاسررفتند
فریاد_وقت معلوم برخاست
مافرزند اظطراب ثانیه ها بودیم"
حتاراوی دربرگشتن ازسفر ثانیه ها پیش ازبرگشتن& درحال عبوراز زمانی دورتراز زمان جبری خود& یادآور _خیال انگیز_ اکنون_خویش باذهنی دیروزی وکودکانه است.
"پدرانمان
هم بازی های خوبی بودند
............."
شاعر درنگاه به اوضاع کنونی که درآن به سرمی برداز خاطرات گذشته اش جدامی شودپا به صحنه ی طنزی اجتماعی می گذارد وقلمش گزنده می شود!
"یک چشم قهوه ای درشت
با لبخند_معاصر
خریداریم"
دراین سیر& "ساعت" نقشی ازگام هارا نشان نمی دهد نگاه ها فروشگاه وعکس العمل ها شدت وضعف دارند.
ایهام هادرشعر بازازنوع دیگری به ایهام های تناسب می رسند وفریب کلمات-درمعنای مثبت- واژه ها را منشوری ودوسویه می کندومخاطب رادرتعارضی برای عبوراز واژگان می نشاند.
"مردم_خنده
درتمام خطوط اشغالند
مردم_گریه
راحت_انزوا"
دراین سیاحت& فصل ها ازشکفتن_باروت می گویندواستغاثه ها برای نجات همگانی می شوند ودرقالب فردیت فریاد می کشند"ادعونی ......."
لبخندها هم قاچاقی وممنوعه اند تلمیحات نیروافزایی می کنند& کامیارندو لبخند می شوند.
"والله جنود السموات ....................."
تاهمه ی سیاحت های "دانته ای" برسد به معبدهای _راستین _رویانما بگذردبه عین القضات ها حتا روزنامه های عصر ودست آخر همان راوی واحد وهمان المپیای سبز رخ نمون شود ویادآور پیری پدر ولرزش شقیقه هایش باشد.
درهمه ی این نبض پر تپش ازمسعود سعد ها وقصیده ها گرفته بگذرد وبه کشیدن _"پیپی باچایکوفسکی"
قناعت کندوساعت کوک شودبرپنج وشبی به راحتی درسیاحتی صبح شود!!!!تااین فرازذهنی به مخاطب هم سرایت کند وچرایی ذهنش شکل بگیرد (چرا کلاغ ها به داستان رجعت کنند!؟ وآیا حروف الفبا از طبیعت آموخته ایم!؟)
شاعر در عصری زندگی می کند که به خودش وهمنوعانش با واژه هایی که به صورت دمکراسی اداره می شوند دمکراسی می آموزد- درامتداددیوار & جملات وهلهله ی دختران......-!!


***
***
***
سه شعر از من در سايت ادبي هجوم بخوانيد

۱۳۸۸/۰۶/۲۲

عطف



و در تعرق دي آمدند و آب شدند و از بند هاي نشسته ي باران بالا رفتند و جايي ميان ِ ابريشم ِ مانده از ديشب ِ‌ عطر خفتند و پيش از سپيده دم

رفتند...

رشت - مرداد ۱۳۸۳

*************************



Our Father which art in heaven


Hallowed be thy name


Thy kingdom come


Thy will be done in earth


as it is in heaven






عشا



سرخي دست هايم را پنهان مي كنم و چنگال ها را كنار هم مي چينم

پسرم

با اسب چرخ دار اش

در پذيرايي يورتمه مي رود



سبحانك يا رب !



لب هايم كه ترك برداشت

مادر چيزي از دي و معاشقه با لختي ِ كوهها در آبيك نمي دانست

چپ و راستم گم مي شد

من و هم بازي هاي كودكي ام

هم خدمتي هاي 77

مهمانان امروز



كمي مانده مهمان ها برسند

ماهي هاي قزل آلا !

چشم هايتان در تابه مي پريد

تا در گرسنگان مقدس امروز

گوارش شويد



سبحانك يا رب !



پسرم تي شرت سفيد پوشيده است

و به اسب چرخ دار

نان مي دهد

آنها رفتند

و تنها صداي كفش هايشان در راه پله

شنيده مي شود





عباي مشكي ام را پوشيده ام

پيپ چاق كرده ام

در بالكن

روبروي كوه هاي برهنه اي

كه شب ها

فقط سايه اند





مراغه – شهريور 1388




*********************************

هم – سايه



در بي اماني ِ تسليم آمدند

همه جا را وارسي كردند

و پيشاني بلند شان را

در آينه ي اتاق خواب جا گذاشتند



به پره هاي چرخان دوچرخه ي آرتا فكر مي كردم

كه نور را چون رگه هاي كشيده ي استواري بر ديوار مي كشيد



من و همسرم هرروز خود را در آينه مي ديديم

و هم سايه هايي را كه شب

از كتاب هاي مقدس

به آينه مي رفتند



آنها همه جا را وارسي كردند و جايي كنار چشم هايمان

خوابيدند


مراغه – شهريور1388

*******
شعري از من در سايت ادبي اثر بخوانيد
شعري از من درسايت ادبي رندان بخوانيد