۱۳۸۸/۰۸/۱۵

دوستان محترم !

براي اين پست ِ وبلاگ فصل نخست ِ رمان ِ (( يك روز تابستاني با من – يادداشت هاي يك مرده )) را در نظر گرفته ام كه به درستي مشخص نيست كي و كجا منتشر شود و از آنجايي كه من در تايپ مطالب و دست نوشته هايم به شدت تنبلي مي كنم اميد وارم حد اقل بتوانم هر از گاهي بخشي از اين رمان ، مثنوي ِ هفتاد من ، خود را در وب منتشر كنم .هرچند هنوز به فرم نهايي اش نرسيده است و شايد تغييرات ديگري در آينده به خود ببيند . اين رمان روايتي ديگر گونه از حوادث است و در واقع حوادث در آن بر يكديگر تقدم منطقي ندارند از اين جهت بخش نخست اين رمان ، تنها بخش ِ تايپ شده ، را در اينجا مي خوانيد .
************
يك روز تابستاني با من( يادداشت هاي يك مرده )


حسين طوافي



فصل اول



شايد تا به امروز براي كمتر كسي پيش آمده باشد كه در يك فرودگاه خلوت درست وسط كوير مركزي ايران از يك توپولف روسي پياده شود بعد سيگاري روشن كند و به خورشيد سوخته ي جنوب خيره شود .
اكبر مراغه اي ساعت 4 مي آمد . هنوز هم شوخ طبع بود و نگاه اش انگار به هيچ چيز جدي نبود. اكبر مراغه اي را از سال هاي دانشجويي در جندي شاپور مي شناختم . از جمله معدود دانشجوياني بود كه كمي مي فهميد و البته هميشه خودش را به كوچه ي علي چپ مي زد .
ساعت 3 عصر كوير مركزي ايران بود و من تنها در فرودگاهي كوچك منتظر او بودم. آن هم بعد از 11سال كه مي تواند آدم ها را آنقدر تغيير دهد كه ديگر به اعتقادات و انديشه اي كه به آن پايبند نشان مي دادند توجهي نداشته باشند . درست مثل سوسنبر كه يك روز كتاب هايم را از پنجره ي آپارتمان پايين انداخت و يك ماه بعد آن درخواست طلاق داد . عجيب نبود زني از آدمي مثل من طلاق بگيرد . گاهي خودم هم حالم از خودم بهم مي خورد . اما برايم مهم بود كه بعد از من كجا مي رود و چه كار مي كند . مدتها درگير كابوس هايي بودم كه هيچ كدام توجيه منطقي نداشتند . مثلا اين كه نكند بد بخت شده باشد و يا اين كه نكند حالا ديگر اصلا توي اين دنيا نباشد و نكند احساس بدبخت بودن او را به جايي برساند كه خيال خودكشي به سر اش بزند . بعد هم خواب هاي وحشتناكي مي ديدم . مي ديدم زير تريلي هزار تكه شده است و من تكه هاي اندام اش را جمع مي كنم توي يك كيسه كنفي و مي اندازم روي دوشم و تحويل آمبولانس مي دهم آنها هم دست هايم را مي بندند و بعد از مدتي از ارتفاع بلندي ، جايي مثل گراند كانيون امريكا ، پرتم مي كنند پايين . بعد من كه تمام بدنم خورد و خمير شده است صداي بال لاشخورها را درست بالاي سرم مي شنيدم و با اولين ضربه آنها به سرم كه تا ته مغزم را مي سوزاند ديگرهيچ چيز نمي فهمم. و يا اين كه با كارد آشپز خانه او را كشته ام و چشم هايش را در آورده ام و گذاشته ام توي جيب هايم و باقي جسد اش را توي يكي از خرابه هاي اطراف تهران گم و گور كرده ام و بعد بي خيال همه رفته ام توي يك فست فود و سفارش داده ام و كلي با خانم پشت پيشخوان لاس زده ام و كلي چشمك هيزانه فرستاده ام براي دختر دانشجوهاي هفت قلم آرايش كرده اي كه درست روبروي من كه پشت به بار نشسته ام نشسته اند . بارها به دليل اين كابوس ها به دكتر مراجعه كردم . بيچاره مانده بود ديگر چه به خوردم بدهد . هرچه آرام بخش و مسكن و قرص بيخيالي و نشاط آور كه در بازار هست را برايم تجويز كرد . بعد هم كه كم آورد از مطب اش محترمانه بيرونم كرد و گفت كه خودم بايد دكتر خودم باشم و داروي اين بيماري عصبي فقط و فقط دست خودم است . تنها وقتي كتاب هاي قطور تاريخ را باز مي كردم آرامش داشتم و همه چيز يادم مي رفت . آن وقتي كه مثلا تاريخ ايلام را مي خواندم و يا وقتي كه از فراعنه مي خواندم همه چيز در ذهنم به سمت تاريخ معطوف مي شد و گاهي حتا خودم را در متن اتفاقات و حوادث مي ديدم . آرام بخش هايي كه من داده بود بد جوري حس تخيل ام را به كار مي انداخت و نسبت به تمام محسوسات دور و بر بي خيال ام مي كرد . همين طوري يك سالي را گذراندم . وقف تاريخ شده بودم . و تنها چيزي كه به آن پناه مي بردم تاريخ بود .
بعد ها فهميدم كه زن يك كارمند بانك شده و زندگي خوبي با آن آقاي بلند قد لاغر اندام كه تمام حواس اش در روز روي بدهكار بستانكار حساب هاي مردم متمركز شده بود دست پا كرده است و آخر هر هفته ناهار را جايي بيرون شهر مي خورند و كمي مانده به نيمه شب به خانه ي كوچك شان بر مي گردند.
مدير مركز تحقيقات مردي ميانه اندام بود با سر طاسي كه به چهره اش نمايي متفكرانه مي بخشيد . چند نقشه از منطقه را روي ميز اش پهن كرد و با آن صداي گرفته ي جذاب اش گفت كه بايد روي قومي باستاني كه 5 هزار سال پيش در آن منطقه تمدني در خور توجه ايجاد كرده بودند تحقيق ميداني انجام دهم . تمامي مراحل صدور مجوز و تهيه ي ملزومات را خود اش پي گيري كرده بود و من از اين كه او اينقدر به اين پروژه دل بسته است و با اشتياق تمام تمام پيش زمينه هايش را فراهم كرده بود تعجب مي كردم. قبل از اينكه براي خود جايي در مركز تحقيقات باز كنم چند مقاله نظري در خصوص مسير مهاجرت اقوام كوير مركزي ايران توسط اكبر مراغه اي در فصل نامه ي مركز تحقيقات چاپ كرده بودم. يك سالي مي شد كه با دعوت نامه ي همين رئيس محترم به عنوان يكي از محققين مركز مشغول به كار شده بودم.
تمام اين يازده سال كه در انزوا به سر مي بردم تنها با اكبر تماس تلفني داشتم و تنها سايه اي از چهره ي استخواني و لب هاي نازك اش به يادم مانده بود . و اين كه يك شب در كازباي شيراز آنقدر رقصيديم كه بيرونمان كردند. فارغ التحصيل كه شديم او به پيشنهاد دكتر استيون مارتين به پاريس رفت تا تحصيلات اش را در باستان شناسي و حفاري تمام كند . من اما با سوسنبر ازدواج كردم . او مي نوشت و من اولين خواننده ي جدي آثار اش بودم. جايي در تهران خانه داشتيم كه تمام وقت صداي رفت و آمد ماشين ها رو ي اعصاب آدم راه مي رفت . ارثيه ي پدري ام در گيلان را فروخته بودم و آن آلونك را نزديكي هاي آن بزرگ راه خريده بوديم .
آن وقت ها استخدام آموزش و پرورش بودم و تاريخ تدريس مي كردم . سوسنبر هم روز به روز مشهور تر مي شد تا اين كه اولين رمان اش را دو سه سال پس از ازدواج منتشر كرد . هنوز نگاه ستايشگرانه ي گلشيري كه يك روز ناهار مهمان ما بود يادم هست .با اشتياقي وصف ناشدني درباره ي رمان اش حرف مي زد و تفسير اش مي كرد . از جسارت او در توصيف موفعيت هاي دراماتيك در داستان و نوع نگرش تازه ي او به مقوله ي نگارش بسيار راضي و ذوق زده به نظر مي رسيد . او و همسر اش تا نزديك غروب مهمان ما بودندو سوسنبر كلي اصرار داشت تا صبح بمانند .ولي آنها نماندند . شايد از طرز برخورد من كه خيلي خشك و رسمي برخورد مي كردم چندان خوششان نيامده بودو يا شايد تمام تعريفات گلشيري از رمان سوسنبر تعارف خشك و خالي بوده . البته خيلي ها را كه مي شناسم مي گويند او چنين آدمي نبوده است . از آن روز به بعد ديگر هيچ نويسنده ي نامداري مهمان خانه ي ما نشد .همين .
اكبر مراغه اي هميشه بر اساس ساعت بيولوژريك خودش نيم ساعت از ساعت رسمي عقب بود و من اصلا منتظر نبودم كه او راس ساعت 4 بيايد . زندگي در اروپا و تحصيل در دانشكده هاي معتبر پاريس انگار هيچ تغييري در روش زندگي و رفتار اجتماعي او نداده بود . حرف اش هم همين بود (( جان به جانمان كنند ايراني هستيم و چرت بعد از ظهرمان سر جايش است و شب ساعت مشخصي براي خوابيدن نداريم. صبح هم هر ساعتي كه عشق مان كشيد از خواب بلند مي شويم . ما اگر اين طوري نباشيم انگاري يك چيزي مان مي شود ))
ساعت يك ربع به چهار بود كه هواپيماي توپولف كوچكي كه با آن آمده بودم با چند تا مسافر كه آنها هم حتما افرادي چون من بودند به مقصد تهران فرودگاه را ترك كرد . صداي آرام و خفيف موسيقي در فضاي خالي فرودگاه مي پيچيد و عصر كويري اش را كسالت بار تر مي كرد .مثل فيلم هاي دهه شصت آمريكا ، انگار كه در شهري متروكه در آريزونا باشي و صداي آرام و كشدار الويس در آن گرما و خلوت با صداي پر مگس هايي كه خود را به شيشه ي كافه ي خلوت مي مالند تلفيق شود . و كافه دار هم زل بزند به تو كه داري آرام آرام يك ليموناد تقريبا كهنه را سر مي كشي . مسئول پيج پرواز با آن صورت آفتاب سوخته درست روبروي من نشسته بود و با واكسيل روي شانه اش ور مي رفت . صداي خنده و شوخي چندتا كارمند هم از اتاقي كه چندان از من دور نبود مي آمد .
همان طور كه زل زده بودم به مسئول پيج يكي به شانه هايم زد. اكبر مراغه اي بود كه حالا بيني اش كمي پره دار شده بود و موهاي سر اش ريخته بود . بي اختيار هم ديگر را در آغوش گرفتيم . هنوز عطر آراميس مي زد و بوي توتون از جيب روي پيراهن اش مي زد بيرون . چشم هايش هم كمي گود افتاده بود . ساعت 4 و پانزده دقيقه بود و من ديگر مطمعن بودم او هنوز مثل گذشته همان اكبر دوست داشتي اي است كه مي فهمد و خودش را به كوچه ي علي چپ مي زند. همان اكبري كه يك شب تا دير وقت در كازبا رقصيد و حوصله ي همه را سر برد.
با ته لهجي آذري اش قربان صدقه ام رفت . من هم انگار كه بعد سال ها به روز هاي خوب جندي شاپور برگشته باشم نمي دانستم چطور به او كه بهترين دوست تمام زندگي ام بود بگويم كه هيچ كس براي من اكبر مراغه اي نمي شود .
خورشيد كوير به سرخي مي زد كه ما دونفر سوار بر لندروور خاكي اكبر به سمت كانكس
مجهز و راحتي كه به دستور رئيس پروژه در مكان تحقيق برپا شده بود رفتيم . طرف هاي پنج و نيم بود كه رسيديم . تا به حال كوير را اينقدر شكوهمند و مغرور نديده بودم . كوير در انزوا و تنهايي اش به نوعي از زيبايي كه تنها مخصوص خود او بود رسيده بود . آرام و متلاتم . درخشان و جبار . با آرايش تپه ماهور هايي كه روي هم سايه مي اندازند . و لب شكني هاي خاك و رقص بوته هاي خار در باد سوزان غروب و ديوار هاي خرابه ي باستاني كه روي هم سايه مي انداختند و شن كه پاور چين پاور چين از اندام ويرانه ها بالا مي رفت . اين ها بد جوري حس شاعرانه ام را تحريك مي كرد .
اكبر مراغه اي چاي دم كرده اش را تعارف كرد . تا نيمه شب از گذشته گفتيم و نمي دانم چند بار رويش را بوسيدم و او چشم هاي پر اش را با دستمال پاك كرد . او هم انگار زندگي چندان خوبي را تجربه نكرده بود . زن اش در تصادف رانندگي مرده بود و تنها پسر اش آن ور دنيا با عمويش زندگي مي كرد . اكبر بيچاره ! چقدر فكر مي كردم خوشبخت است . چقدر فكر مي كردم از ميان ما چند نفر كه از جندي شاپور آمديم بيرون او خوشبخت شده است . چقدر با فكر خوشبخت بودن و راحتي فكر او خودم را تسكين مي دادم و خدا را شكر مي كردم.
طرف هاي يك بود كه خوابيديم . صبح بايد به ديدار ويرانه ي روبرو مي رفتيم و اسرار نهفته اش را كشف مي كرديم. مردماني كه هزار ها سال پيش در اين تمدن متولد شدند ، مردند ،عاشقي كردند ، ستم كشيدند ، ستم كردند ، مهرباني كردند، مهرباني ديدند وسر آخر شايد در صبحي كه خورشيد اش هنوز سرخ بود ، رفتند .
صبح كوير با تمام صبح ها فرق دارد . خيلي زود مي آيد . سرخ و خون آلود مي آيد و زرد مي شود و دوباره خون آلود باز مي گردد . خشكي بيش از اندازه هوا آدم را بي حس مي كند و مي ترساند . درخلوت كوير مرگ با آدمي برادر است . و هر لحظه انگار مي خواهد تو را در آغوش بگيرد .
پس از صبحانه اي كه من بي ميل ولي در عوض اكبر با اشتها مي خورد نقشه ها را پهن كرديم كف كانكس و مسير تحقيق را مشخص كرديم . بعد آن هم آفتاب گير هايمان را سر كرديم و زديم بيرون . اكبر تيشه و كلنگ حفاري با خودش داشت . كار اوليه ما تهيه نقشه ي دقيق ويرانه و كشف مسير ها و راه هاي احتمالي و خانه ها و سر آخر يافتن ردي از وجود قنات در اين منطقه و نحوه ي زندگي و در واقع يافتن شيوه ي توليد مردمان اين تمدن بود . كه مي توانست اطلاعات موجود در خصوص نحوه ي زندگي مردمان نجد مركزي ايران در دوره پيش از آريايي ها را مشخص كند .
چيزي جز چند ستون روبه ويراني و چند چاله كه مي توانست به نحوي نمايان گر پي ساختمان باشد وجود نداشت .ستون ها را مطالعه كرديم . نوعي گچ ابتدايي آميخته با گل و ساروج كه به آن استحكامي جالب توجه بخشيده بود .و مي توانست و جود نوعي معماري پيشرفته در عصر خود را توجيه كند . به عقيده ي من بايد گروهي متشكل از دانشجويان باستان شناسي و كارگران متخصص در امور حفاري مي بودند تا كار به سرعت و بازدهي انجام شود . ولي انگار قرار بود كسي از اين پروژه بويي نبرد . خود اكبر يك جورهايي حاليم كرد كه نبايد در خصوص با كسي حرفي زد . چرا كه اين پروژه براي مركز تحقيقات پروژه اي سري محسوب مي شود. به همين دليل از من كه در واقع با هيچ مرجع علمي ديگري به جز كتاب خانه ام در ارتباط نبودم دعوت شده است .
نقشه ي اوليه را تهيه كرديم و قبل از غروب به كانكس برگشتيم .اكبر خيلي زود خوابيد من اما بيدار بودم و سعي داشتم از چند كتاب آلماني و انگليسي كه در خصوص تمدن هاي پيش از آريايي هادر نجد ايران نوشته شده بودند چيزي كشف كنم . باد دور كانكس مي پيچيد و گاهي خودش را مي كوبيد به شيشه.صدايش نوعي موسيقي توليد مي كرد . انگار كه گروهي آواز بخوانند . گروهي در تاريكي و انزوا . در نقطه اي متروك .
چيزهايي در خصوص قبله گاه هاي تابستاني در يكي از كتاب ها خوانده بودم . قبله گاه هايي كه به منظور نيايش كاهن بزرگ در برابر خدايان باران و كشاورزي و در فصل تابستان در مناطق خشك مركزي ايران ساخته مي شد . اين قبله گاه ها ساختماني شبيه به محراب هاي مساجد اسلامي داشتند و تقريبا سه متر پايين تر از سطح زمين ساخته مي شدند . چاله هايي كه ديده بوديم را مي توانستيم يكي از همان قبله گاه هاي تابستاني فرض كنيم و با محاسبه ي زاويه تابش خورشيد در سپيده دم و محل قرار گرفتن اش كه در صورت درست بودن فرضيه بايد درست در نوك ستون هاي قبله گاه قرار مي گرفت فرضيه را مطرح كنيم . آن وقت مي شد گفت چيزي دست گيرمان شده است.
ساعت را روي چهار و نيم صبح كوك كردم . قبل از سپيده بيدار شدم و درست روبروي بلند ترين ستون ايستادم. هوا هنوز سرد بود . هواي راكد و سردي كه آدمي را مي ترساند . صداهايي از ويرانه مي آمد كه مي ترساندم. روشني كم كم از دور نمايان مي شد . و صداهاي رعب آور دور كم تر و كم تر مي شد . خورشيد درست از بالاي ستون شرقي كه روبروي چاله ي كوچك قرار داشت بالا آمد . و وقتي كاملا بالا آمده بود درست بالاي ستون قرار داشت . اكبر بيدار كه شد قضيه را به او گفتم . خوشخال از اين كه لااقل چيزي دست گيرمان مي شود شروع كرد با بي سيم اختصاصي خبر را به رئيس پروژه رساندن. ديگر مي دانستم كه سرو كارمان با چه چيزي است . خداي آب و تابستان .
نزديك هاي ظهر اكبر به جان چاله ها افتاد . ابتدا چاله ها را از شن و خوار و خواشاك تخليه كرديم . گود تر از آني بودند كه فكر مي كرديم. به سطحي سفت و سنگي رسيديم كه شيبي تقريبا سي درجه به سمت پايين داشت . اكبر سيگاري گيراند و كف قبله گاه نشست .
(( چقدر خنكه اينجا . ولي ! كجايي پسر بيا ببين چقدر خنكه !))
بالا سر اش رفتم . تكيه داده بود به ديواره ي روبرويي قبله گاه و سيگار مي كشيد.
(( بيا تو هم يكي بكش ))
ياد اش بخير ! لب كارون مي نشستيم و چه مزخرفاتي كه نمي گفتيم .
-(( اكبر يادته دختر خالت عاشقت بود و هفته اي يه بار برات نامه مي داد ؟ چي شد عاقبتش ؟ حالا كجاست ؟ مي بينيش ؟ ))
(( آره بابا جان . زن يه كاسب شد و يتيم هاشو بزرگ كرد . حالا هم هروقت منو مي بينه ميگه برم عقد اش كنم . ))
_(( خو خره چرا نمي ري بگيريش ))
(( ما ديگه چيزي برامون نمونده ولي خان ! حس زن رو ندارم . سوسنبر حرف حسابش چي بود ؟ آخه شما كه زوجي نبودين كه طلاق بگيرين ؟ پس اون همه عاشقيت كجا رفت ؟ ))
_(( چه مي دونم . يه هو به سر اش زد طلاق بگيره . رفت خونه برادر اش بست نشست تا طلاق اش دادم . فكر مي كنم عقده ور اش داشته بود . ديگه اون خلاقيت رو نداشت ))
(( واقعن كه ( يك روز تابستاني با من )‌ اش يه رمان حسابي بود . هنوز هم گاهي مي خونم اش ))
_ (( چه جالب ! ما داريم خداي تابستان رو كشف مي كنيم ! ))
(( آوهو ))
كام عميقي از سيگار گرفت و رو به بالا خيره شد و بعد سرش را برگرداند طرفم .
(( هنوز ري چارلز گوش مي دي ؟ ))
-(( از اون روزا خيلي گذشته ولي هنوز هم گاهي گوش مي دم ))
(( فروغي يادته تو كازبا ))
-(( همونجا سوسنبر رو ديدم. اون وقتا سيگار نمي كشيدم . اون دستم داد . ))
(( چقدر تعجب كرديم يه خانم سيگاري نويسنده ديديم . يه نويسنده جدي ))
-(( يادش بخير ! و تو اون شب چقدر رقصيدي با جاز فروغي ))
(( آره . هه . ))
-(( گفتي پسر ات مهندسي كشتي سازي مي خونه ))
(( آره . ولي چه فايده تو ايران كه كاري واسش نيست . ))
-(( تازه همونجاهم ))
(( همين رو بگو . صد بار گفتم بيا پيشم ايران ميگه نه . اون هر جمعه ميره سر خاك مادرش گل ميذاره . ميگه اگه بياد ديگه نمي تونه سر خاك مادرش بره ))
-(( زنت حتما زن خوبي بود ؟ ))
(( خيلي خوب . خيلي ....اسمش ساچلي بود ))
-(( حالا واقعن ساچلي بود ))
((تا كمر گيس داشت . خيلي زن خوبي بود ولي ! همش جلو چشممه ))
-(( سوسنبر اون اواخر قرص اعصاب مي خورد . حالا مي دوني زن يه كارمند بانك شده كه اگه دماغشو بگيري نفس اش از ماتحت اش مي زنه بيرون ))
(( حيف تو ! خر بودي زن نويسنده گرفتي . بابا اينا همه اش حرف مفته. اهل ادبيات اهل زندگي نمي شن ))
-(( خب همه اش تقصير اون نبود . من هم كم كاري مي كردم. همه اش سرم تو كتاب و اين جور چيزا بود . ما حتا يه سفر هم نرفتيم . هيچ وقت با هم خوش نبوديم .به جز اون چند ماه اول كه همه با هم خوشن ... يه سيگار بنداز ! ))
(( بيا اين پايين بشين خيلي خنكه . اهان ديگه بپر بيا پايين! ))
-(( مي دوني يه بار تو عباس آباد تهران فروغي رو ديدم . ))
(( جون من ! باهاش حرف هم زدي ؟ ))
-(( نه . نتونستم برم جلوش . ولي از يكي شنيدم كه نجاري مي كنه ))
(( اوه ! صداي نسل ما عيسا پيشه شده ))
-(( اگه چاره داشت نمي شد ))
(( حلا بيا اينجا بشين و كمي براي خداي تابستان نوحه بخون تا بارون بياد . التماسش كن تا بهت رحم كنه . بيا بهش بگو يه چند روزي سرير خدايي شو به خداي بارون بده ))
-(( بازم شروع كردي اكبر . واقعن تو تو اين همه سال عوض نشدي !))
با ابروهايش اشاره زد بيايم پايين
-(( خب بابا اومدم ))
پريدم توي محراب . كمي زانو هايم درد گرفت. آن روز ها تازه داشتم پيري را حس مي كردم .
-(( نمي خواي گذارش بدي ؟‌))
(( چي گذارش بدم ؟ بگم نشستيم تو محراب اون دد ِ يانميش ها گپ سال هاي گذشته رو زديم ؟...اوايل ژوئن بود . آراز رو از مدرسه مي آورد كه تصادف كرد . من دانشگاه بودم . وقتي خونه رفتم ديدم نه اون هست نه آراز. از صاحب خونه پرسيدم نديده شون . اونم با من من گفت كه برم بيمارستان . سه چهار روزي زنده بود . ولي بعد مرد . آراز هم دو ماه بستري بود . ميدوني ولي اون بچه خيلي زجركشيده . مثل خودم كه پدرم در آمد تا درسم رو تمام كنم. بهت گفتم اون شبهايي كه باهم لب كارون مي نشستيم همش ته دلم خالي بود كه حالا دد ِ ننم دارن چي كار مي كنن. خواهرام لباس خوب مي پوشن يا نه ؟ شما اينا رو نمي دونستين. ))
-(( خب خودت هرگز در بارشون چيزي نگفتي ))
(( مگه تو گوش شنيدن بود ي. تو ده سال مثل يه جغد تو خونت حبس بودي و تنها جايي كه ميرفتي بانك بود تا سود ماهيانه ات رو بگيري . سالي يه بار هم به من زنگ مي زدي و مقاله پست مي كردي . تازه بي معرفت آدرس فرستنده رو هم رو بسته نمي نوشتي . مي ترسيدي پيدات كنم ؟ ))
-(( ول كن تو هم بچه شدي اكبر . چه چيزايي برات مهمه ! ))
(( نه ديگه چرا جواب نمي دي رشتي ؟ ))
-(( اصلا به اين فكر كردي اون جايي كه بهش تكيه دادي امكان داره پشتش خالي باشه ))
(( لانه مار ))
-(( آخه تو اين برهوت مار هم پيدا مي شه ؟ ))
(( هست هر يكي اين قد . چي فكر كردي تو! ))
-(( جان اكبر دوتا تيشه بزن ببين چيزي اون پشت هست .))
دستم را روي ديواره اي كه اكبر تكيه داده بود كشيدم. يك جور سرماي مطبوع لاي انگشت هاي آدم مي نشست .
(( ري! ميزنيم خراب اش مي كنيم ؟ ))
-(( به تو هم مي گن باستان شناس ! ))
(( نه . من داستان شناسم ))
بلند شد و چند ضربه به ديواره ي قبله گاه زد . انگار كه صداي انعكاس بشنويم . هردويمان جري تر شديم تا بيشتر به ديواره بكوبيم . من هم با كلنگ حفاري مي زدم. ديواره ريخته مي شد. و به پژواك نزديك تر مي شديم . سيگار را گوشه ي لب اش گذاشته بود چشم چپ اش را بسته بود تا دود توي چشم اش نرود . انگاري يك حفره ي خالي آن ته بود .




آقاي ماردوش همان طور كه به پشتي تركمني اي كه درست روبروي درب ورودي اتاق مطالعه اش قرارداشت تكيه داده بود و هر از گاهي پك عميقي از قليان چاق كرده اش مي گرفت دست نوشته ي داستان سوسنبر را بالا و پائين مي كرد و زير لب چيز هايي مي گفت كه تنها خودش مي توانست آن را بشنود . كمي كه متن را وارسي كرد آن را طرفي انداخت و بادي كه از پنجره داخل مي آمد و از در مي رفت بيرون ورق آخر دست نوشته ي گيره شده را برگرداند . آقاي ماردوش كمي شانه هايش را خاراند و زل زد به آخرين كلمات رماني كه سوسنبر برايش از ماكو پست كرده بود تا چاپ كند . آقاي ماردوش ناشر نمونه ي سال بود و لقب معتبر ترين ناشر ادبيات داستاني را براي خودش دست و پا كرده بود .
مثل بسياري از افرادي كه اصولن ارتباطي با ادبيات ندارند وارد جرگه ي ادبيات نشده بود . البته خيلي ها مي گفتند كه توي داستان نويسي كم آورده بود و بعد تصميم گرفته بود تا ناشر شود و به قول خودش ، آنها مي گفتند ، از اين طريق به هنر و ادبيات در ايران خدمت كند.
خب از اين كه آدم ناسيوناليست و پيشكسوتي بود هيچ كس شكي نداشت . به همين دليل سوسنبر يك روز معمولي ازسال با شوهر اش آقاي معلومي ، كارمند بانك كه بيني عقابي ،قد بلند و اندام لاغري داشت ، راه افتادند تا اين رمان را ، كه سوسنبر در ايام متاركه با ولي استشهادي نوشته بود و آقاي معلومي چندان از اين نوشته خوش اش نمي آمد ، براي آقاي ماردوش پست كنند .
اداره پست اتاق كوچكي داشت كه در آن امور مربوط به مرسولات سفارشي و پيشتاز انجام مي شد . همين طور كه كارمند پست تمبر هاي 100توماني را روي بسته مي چسباند ، شايد بازبان اش خيس شان مي كرد و يا شايد يك آب دست آن طرف دست راست اش گذاشته بود كه سوسنبر نمي توانست ببيند اش ، به چهره ي در هم كشيده ي بهروز معلومي ، با آن دماغ عقابي و قد بلند اش ، نگاه مي كرد و توي ذهن اش حتما با خود اش مي گفت (( ديلاق ! ))
بعد همان طور كه اكبر مراغه اي و ولي يك چشم شان را بسته بودند تا دود سيگار تويش نرود و ديوارهي روبروي قبله گاه را مي تراشيدند همه چيز با صداي بلند و جذاب مهر فشاري كارمند پست تمام شد و سوسنبر به اتفاق آقاي معلومي شانه به شانه ي هم از اتاق كوچك اداره بيرون آمدند و پس از دور زدن سالن اصلي اداره كه به تازگي بازسازي و طراحي شده بود ، و به قول يكي از كارمندان خانم اداره پست كلي بيت المال خرج اش كردند ، از پله هاي تازه سنگ شده پايين آمدند و بيرون اداره كمي با هم حرف زدند و توي شلوغي خيابان رفتند.
البته تابستان ماكو خنك و دلپذير است به اين دليل آنها با پرايد وارداتي صفركيلومترشان نيامده بودند . آقاي معلومي كه تنها به دليل ترفيعات كاري به ماكو آمده بود از زندگي در شهري كوچك و مرزي چندان راضي به نظر نمي رسيد مضافا اين كه ترفيعي هم در كار نبود و به قول خودش همه اش حرف مفت بوده كه او را بكشانند اين كله ي مملكت .بعد هم شروع مي كرد به فحش دادن به نظام اداري مملكت و از وكيل و وزير و رئيس همه را از زير تيغ فحش هاي نيمه حرفه اي اش مي گذراند .

همين كه بهروز پنجره ي مشرف به امام زاده را باز كرد ، باد خنكي پيچيد توي آپارتمان تازه سازي كه چند ماه پيش اجاره اش كرده بود .مثل هر مرد سيگاري ديگري اولين چيزي كه با اين صحنه توي سرش مي پيچيد اين بود كه سيگاري بگيراند و عبور و مرور مردم را توي حياط امام زاده ببيند . هميشه به آرامش و راحتي اي كه در فضاي امام زاده ها پيدا مي شود علاقه داشت .هرچند وقتي تهران بودند هميشه به سوسنبر مي گفت كه شاه عبدالعظيم ديگر جايي براي آرام شدن نيست و آدم بيشتر سرسام مي گيرد .
همين طور كه خاكه سيگارش را از پنجره بيرون مي ريخت با نوك شصت اش ضربه ي كوچكي به ته فيلتر سيگار مي زد و خاكستر مانده روي سرخي اش را مي تكاند بيرون .آن طرف زنها مي رفتند توي حرم ، مي آمدند بيرون . از چهره ي رضايتمند بهروز مشخص بود كه حتا عطر گلاب چادر هايشان را مي تواند استشمام كند . شايد ياد مادرش مي افتاد كه هميشه عطر گلاب ِ امام زاده داوود را مي آورد خانه . نفس عميقي كشيد و پنجره را بست .صداي قرآني كه از امام زاده مي آمد خفيف شد و وقتي كه بهروز به اتاق خواب رفت ديگر به زحمت شنيده مي شد .
سوسنبر پشت ميز آرايش موهايش را شانه مي زد .صاف ِ قهوه اي . مثل دم اسب هايي كه در 14سالگي در تركمن صحرا ديده بود . آنها مي دويدند و سر آخر جلوي صاحبانشان مي ايستادند . گويي مي دانستند كه بايد چقدر بدوند تا خريدار از سلامت جسمي شان باخبر شود. باران ريز و يك دستي مي باريد و بوي اسب تمام دشت را برداشته بود و با خودش به جايي مي برد كه در آن سال ها بهروز جوان لاغر و خوش اندام تهراني نمي دانست كجاست . همان روز بود كه كشف كرد دختر هاي تركمني از لاي چادر ها مي پايند اش.خصوصا يك جفت چشم گوشه دار كه جوان تر از بقيه ي چشم ها به نظر مي رسيد و هر از گاهي صدايي شبيه (هسس ) از سمت اش مي آمد . صاف ِ قهوه اي . به موهايش برس مي كشيد و بعد تارهاي مانده لاي برس را برمي داشت و گلوله مي كرد و مي گذاشت كناري .
حتما يك سطل آرايشي كوچك كنار ميز اش داشت كه گلوله موهايش را بريزد آن جا . بهروز تا خواست دهن واكند كه همين قضيه را گوشزد كند خم شد و از كنار ميز آرايش يك سطل كوچك آبي ِ‌ در دار بيرون آورد و موها را ريخت داخل آن .
بهروز چيني به پيشاني اش انداخت و گفت : (( خب ! حالا چيكار كنيم ؟))
او همين طور كه موهايش را مي بافت و يك رشته مو هم لاي دندان هايش گرفته بود از آينه به او نگاه كرد و گفت : (( چرا عصر كاري نمي گيري تا اين طور حوصله ات سر نره؟ ))
-(( اينجا عصر كاري ندارم . برم چي كار . كاري نيس كه .. ))
-(( پس بگير بخواب . كله ي سحر بيدار مي شي . من يه كم تو آشپز خونه كار دارم . بعدش مي يام پيشت . با شه جوجو ...))
بهروز به موهاي گيس بافت شده ي سوسنبر خيره شده بود . شروع كرد به باز كردن كمربند شلوار كرم رنگ اتو كشيده اش كه سوسنبر سال گذشته به مناسبت تولد اش ، 13مهر ، برايش خريده بود .خودش دوست نداشت تهران بپوشد اش . مي گفت طرف هاي آزادي هوا آنقدر خراب است كه حتا دوده ي ماشين ها مي نشيند روي كت و شلوار آدم . منتها ما چون هميشه كت و شلوار ها را مي دهيم اتو شويي گند و سياهيي اي كه از آن بيرون مي آيد را نمي بينيم.ولي ماكو ، هواي خنك و تميز كوهستاني ِ ايد آلي داشت .به همين دليل بهروز لباس هاي روشن و كت و شلوار سفيد هايش ، كه خيلي به قدر و قواره اش مي آمد ، را مي پوشيد .
لباس هايش را كه كند ، افتاد روي تخت .

آقاي ماردوش كمي كانال تلويزيون را اين ور و آن ور كرد و سر آخر خاموشش كرد و ريموت را انداخت روي پوست دباغي شده ي ابلغي كه كنار پشتي تركمني اش پهن كرده بود . نيم خيز شد و رمان را برداشت .بعد انگار كه بخواهد فال بگيرد و يا استخاره كند از وسط بازش كرد و شروع كرد به خواندن و همانطور كه كناره ي سبيل پرپشت ِ فلفل نمكي اش را مي خاراند روي بعضي از بند ها مكث مي كرد و از چند خط بالاتر شروع مي كرد به خواندن.
البته بايد گفت كه آقاي ماردوش همان ناشري بود كه اولين رمان سوسنبر را چاپ كرده بود و پول خوبي هم زده بود .درواقع چندان حواس اش به داستان جمع نبود بلكه به روز هايي فكر مي كرد كه سوسنبر و ولي به خانه اش آمده بودند و او چهره ي جذاب ولي را هرگزفراموش نكرده بود . صورتي گرد و سفيد با موهايي مثل پشم كه تا شانه هايش پائين آمده بودند . به شوخي به آنها گفته بود كه مجسمه ي داوود را از روي چهره ي تو ، منظورش ولي بود ، ساخته اند . او حتا با انگشت اشاره اش به ولي اشاره كرده بود . همان انگشت هايي كه حالا دارد شانه ي چپ اش را با آن مي خاراند .
سرش را چرخاند و با سفتي يقه ي پيراهن چانه اش را خاراند .و بعد با حالتي كه چندان هم بي ميل به چاپ اثر نشان نمي داد دكمه ي سياه گوشه ي گوشي تلفن اش را فشار داد . چند دقيقه بعد خانم جواني وارد اتاق شد و آقاي ماردوش همان طور نشسته ، رمان را دست او داد و گفت (( بدين تايپ كنن !))‌
خانم جوان هم چشم گفته نگفته متن رمان را گرفت و به سرعت از اتاق خارج شد و تنها صداي تق تق كفش ها ي سه سانت اش به گوش آقاي ماردوش مي رسيد . بعد هم صداي نازك و كشداري اتاق را جر داد . خب ! آقاي ماردوش نوشابه ي گاز دار زياد مي خورد و هميشه نفخ داشت . يكي از دلايلي كه دوست داشت هميشه تنها باشد هم همين بود .
تلويزيون را روشن كرد .صداي اذان توي اتاق اش را پر كرد و حتا كارمندان طبقه ي پايين هم مي توانستند اين را بشنوند .بعد همين طور كه شانه هايش را به نوبت مي خاراند رفت سمت دستشويي دست نماز بگيرد.

اكبر مراغه اي ديواره ي محراب را مي تراشيد كه آقاي ماردوش دست نماز گرفت و به محض اينكه احرام بست اكبر نگاهي به ولي انداخت و با ديدن صورت عرق كرده اش شروع كرد به از دوران جندي شاپور حرف زدن و اين كه با يك دختر مشهدي قرار و مدار عروسي گذاشته بود و آن دختر به قول آمريكايي ها خيلي هات بود و هميشه موهايش را فارافاس مي زد و علاقه اش به كوكاكولا مثال زدني بود ، گفتن .
خب اين اخلاق اكبر بود .خودش را اينطوري خالي مي كرد . من اما هميشه كم حرف بودم. به قول مادرم همه چيز را مي ريختم تو خودم . فكر مي كردم اگر اكبر با همان دختر مشهدي ِ به قول خودش هات ازدواج مي كرد حالا حتما اوضاع و احوال بهتري داشت . اما ما در عصري جواني كرده بوديم كه انگار هيچ چيز اش قرار نبود به كام ما تمام شود .در عصري كه روشنفكري ، طبق تعريف همان وقت ها ، بخشي از پرستيژ اجتماعي آدم ها بود . تلويزيون نديدن ، شطرنج بازي كردن ، فلسفه خواندن ، آن هم فلسفه ي ماركس ، ماشين ژيان سوار شدن ، كلاه كج مشكي سر كردن ، باراني پوشيدن ، كيف بغلي دست گرفتن ،‌در مهماني ها نرقصيدن ، كلمات لاتين استفاده كردن ،‌اپرا و جَز و بلوز گوش كردن و... اينها همه چيز هايي بودند كه ما را از جامعه متمايز مي كرد . نمي شد مثل حالا زير علم هر كسي سينه زد و بنابر مصلحت و يا حتا سياست گذاشت . آن وقت ها روشنفكر بودن مساوي بود با سياسي بودن و از تعاريف خاصي پيروي كردن .
اكبر ولي در بند آن تعاريف نبود . هم آغاسي گوش مي كرد و هم مالكيت مي خواند . در جشن ها مي رقصيد . روز بعد بليط تئاتر هديه مي داد . يك طور هايي هرجور كه دوست داشت رفتار مي كرد .
اما من ، نوعي پايبندي به اخلاقيات آنهم در سطح بسيار نخبه و بالايش مانع از آن مي شد تا با بدنه ي جامعه ارتباط برقرار كنم .دانسته هايم از روي كتاب ها بود. البته حالا اين را مي گويم . آن وقت ها چنان طرف دار پرولتاريا ي افسانه اي خودم بودم كه نگو و نپرس . هرچند هرگز آن ها را خوب درك نكرده بودم. استبداد آسيايي بت بزرگي برايم بود كه بايد روزي به دست پرولتارياي ستم كشيده شكسته مي شد. تقسيمات ارضي برايم پديده اي تشريفاتي و مزخرف بود . شاه مي خواست پز روشن فكري بدهد . خب ! من آن روز ها چندان از حقايق موجود در جامعه نيمه سنتي ايران خبر نداشتم .خيلي رعيت ها به اربابشان عشق مي ورزيدند . حالا بين شان چند تا ناراضي هم پيدا مي شد .مگر مي شود توي كشوري كه اگر شير گوسفندها كم شود دهقان اش فكر مي كند ولي نعمت اش ناراضي است و سعي مي كند رضايت اش را جلب كند از اين حرف ها زد . اين ها را بعد فهميدم كه زندگي در پناه يك همزيسني چند هزار ساله بر اساس تقسيم قدرت و پايگاه اجتماعي چه نظم و ترتيب خاصي به جامعه داده بود و نسل من مي خواست تمام اين نظام را به يك باره از بين ببرد . بر اين بوديم كه
اين نظم دروني و ذاتي شده در بطن اجتماع بايد از بين برود و نظم ديگري بر مبناي تساوي حقوق شهروندي و بر اساس شيوه ي توليد جايش را بگيرد . چقدر وقت صرف كردم تا بر اساس منابع موجود در زبان و ادبيات فارسي و همچنين كتاب هاي تاريخي كهن شيوه ي توليد ِ منحصر به قوم ايراني را كشف و تبيين كنم . جالب است كه بسياري از اين منابع را از ديدگاه من يك مشت فئودال منش و سلطه گر نوشته بودند . انگار نه انگار كه هميشه اين قوم فاتح و پادشاهان هستند كه تاريخ را مي نويسند وگرنه در دست يك مشت پابرهنه كه قلمي نبود تا تاريخ بنويسند .
به قول سوسنبر يك روشنفكر امل ِ از آدم به دور وحشي بودم كه تنها دم از آزادي توده ها و خلق مي زدم. بدون اين كه بدانم در اين سرزمين ،‌ سرور انگاري از خانواده شروع مي شود و به جامعه مي رسد . وتاعمق جان اين مردم ريشه دوانده است و اگر قرار باشد يكي اين ريشه را بخشكاند اولين كساني كه در برابر آن قد علم مي كنند همين مردم اند .
پدرم هميشه مي گفت ( هيچ وقت به اين جماعت اطمينان نكن ) و بعد سيگاري روشن مي كرد و دور حياط راه مي افتاد و ترجيع بند هاتف اصفهاني را با چنان شور و شعفي مي خواند كه آدم را كلي سر ذوق مي اورد . اما پدر ذوق اش هم از همان نوع زير ستم و ادبياتي كه از آن لذت مي برد ادبيات ركود و خمودي بود كه سال هاي سال ادباي درباري و يا صوفي هاي تارك دنيا به خورد اين مردم داده بودند . پدر اما كلي با ترجيع بند هاتف كيف مي كرد و اصلا كاري به اين نداشت كه من و نسل من به چه چيز هايي فكر مي كنيم .
آن روز پدرم پيراهن چيني گلدارش را پوشيده بود و همينطور كه بنان را زمزمه مي كرد به باغچه مي رسيد . من تازه فهميده بودم كه چيزهايي مهم تر از غذا خوردن و بيرون رفتن و اتو كشيده بودن هم وجود دارند . چيزهايي كه مي توانند آدم ها را كلي تغيير بدهند .پدرم در عين حال اين كه روحيه ي شادابي داشت در خلوت خودش اهل حزن و فقر بود . مثل خيلي ديگر از مردهايي كه مي شود ديدشان . مثل خود ِ حالا ي من كه هميشه لب هايم حالتي از تبسم دارد و به قول سوسنبر هميشه توي قلبم باران مي بارد .
پدرم انديكسر ثبت اسناد بود .كت اش راكه به چوب رختي آويزان مي كرد بوي كاغذ و جوهر اتاق را پر مي كرد .خب اداره ي ثبت اسناد چندان با پيشرفت هاي ملزومات اداري همراه نبود . هنوز هم فكر كنم همين طور باشد . آن بنده ي خدا هم يك انديكسر بود و چند شيشه جوهر و كلي دفتر ثبت ِ بلند و قطور كه بلند كردن هر كدام شان زور هفتا كرد را طلب مي كرد .البته دوتا جوهرنويس آلماني ِ طلايي هم داشت كه تمام كودكي ام دوست داشتم يكي از آنها را داشته باشم . چيزي شبيه قطره چكان تويشان بود كه آن را با جوهر ايران اينك پر مي كردند و جاي مغزي مي بستند .جوهر هاي ايران اينك هم به شكل بطري بود كه در هاي تشتكي داشت و براي باز كردن شان بايد كلي مواظب مي شدي تا انگشت ها و سر آستين لباس هايت جوهري نشود . درست مثل نوشابه بازشان مي كردند و توي جوهر دان مي ريختند و درش را محكم مي بستند . اگر اشتباهي روي لباس و يا جايي مي ريخت به هيچ وجه نمي رفت . درست يادم هست ، پيراهن سفيد دمشقي پدرم كه بي بي جان خدا بيامرز از سوريه آورده بود ، يك لكه ي سياه درست قد كف دست روي شكم و ناف اش افتاده بود . آن وقت ها پدرم چندان فرتوت و ناتوان نبود ، در حد و اندازه ي خودش نيرومند و جوان بود . به قول مادربزرگم ،‌بي بي جان ، علم محله را تا هفت محل مي برد و آخ نمي گفت . گاهي اوقات فكر مي كردم سوسنبر در ذهن اش درباره ي پدرم چه فكر هايي مي كند .. آن پير مرد ساده و لوده كه پيژاماي آبي كم رنگ مي پوشيد و با عرق چين در حياط قدم مي زد و با زمين و زمان شوخي مي كرد و ترجيع بند هاتف مي خواند .
گاهي فكر مي كردم سوسنبر فكر مي كند او يك دلقك است .و يا از اين پير مرد هايي است كه هميشه توي خانه موي دماغ اهل خانه اند و بساط ترياكشان جمع نمي شود و تنها آخر ماه مي روند بانك و كلي با كارمند هايش مزاغ مي زنند و مخ همه را مي خورند و آخرش هم سر نوبت با بغلي دعوا مي كنند .
اما او به نظر من هيچ يك از اين ها نبود .مردي بود با فكر و انديشه ي متوسط . و تنها يك شعر را خوب بلد بود . آن وقت ها كه من كاپيتال مي خواندم او ترجيع بند هاتف را توي حياط مي خواند .مي خواست لج مرا در بياورد .

اولين آشنايي سوسنبر با خانواده ي من همان دوران نامزدي مان بود . پدرپيژاماي آبي ِ روشن اش را پوشيده بود و داشت توي حياط مثل هميشه دور مي زد و گه گاه به گل هاي باغچه ها رسيدگي مي كرد. مارا كه ديد جلو آمد و هردوي مان را با دودستش در آغوش گرفت . هم يك طرف صورت مرا ماچ كرد و هم يك طرف صورت سوسنبر را. به گيلكي قربان صدقه ي مان رفت . بلند مادرم را صدا زد كه ((زناي بيه بيدين ا َ پدر سوخته ولي چيي جواني زن فاگيفته ))‌ و بعد هردويمان را تا در اتاق پذيرايي كه دري به ايوان بزرگ خانه داشت مشايعت كرد . آن روز ها پدر تازه از اداره ثبت اسناد بازنشسته شده بود و دوستان اداره اي اش اين پيژاماي آبي كم رنگ را براي شوخي برايش هديه آورده بودند تا در دوران بازنشسته گي بپوشد و هر وقت خواست لاس خشكه اي با مادرم برود چندان توي زحمت نيفتد . اين را خودش تعريف مي كرد و قاه قاه مي خنديد . مادرم هم صورت اش را با روسري اش مي پوشاند و مي خنديد .و بعد كلي سيم جيم پس داديم كه كجا وكي با هم آشنا شديم و از كس و كار سوسنبر پرسيدند و او هم مفصلا برايشان از خانه ي پدر اش در شهرضا و عكاس خانه اش در خيابان شاه آن زمان شهرضا گفت و گفت كه چقدر دوست داشته است تا عكاسي را از پدرش ياد بگيرد و به همين دليل برادر بزرگ ترش اردلان از فرانسه يك دستگاه دوربين فونژپورتابل برايش فرستاده بود كه تو گمرك تهران عيب دار اش كردند و به زحمت توانستند قرامت اش را بگيرد .و هم اين كه چقدر خواهر كوچكتر از خودش خوشگل و دوست داشتني است ،كه البته به نظر من او اصلا خوشگل نبود و سوسنبر الكي مي خواست همه جا شيرين اش كند تا خواستگاري برايش پيدا شود . آن روز سوسنبر خودش را طوري در دل مادرم جا كرد كه بالا مي رفت پايين مي آمد قربان صدقه اش ميرفت .خب او نويسنده بود و بلد بود از چه كلماتي كجا و چگونه استفاده كند . والبته اين كه تا پايان دوره ي زن و شوهري مان هميشه رابطه اش با مادر و پدرم دوستانه و از روي احترام متقابل بود . حتا وقتي كه متاركه كرديم پدر و مادرم هم يك سالي روي خوش نشانم ندادند . حتا فكر مي كنم در آن يك سال سوسنبر با مادرم تلفني حرف مي زده و چه بسا وقتي ديد كه يك سال و نيم تمام به سراغ اش نرفتم با اجازه ي مادرم شوهر كرد . يارو چندان آدمي نيست . بلند قد و طاس و تازه يك دماغ عقابي دارد اين هوا ( از آرنج تا نوك انگشت هايش را نشان مي دهد ) .

بهروزبالمس انگشت هاي بلند و كشيده ي سوسنبر روي سينه ي استخواني و كم مويش از خواب پريد و همان طور خواب آلود كمي با موهايش بازي كرد و همان طور كه سوسنبر گونه ها يش را مي بوسيد به آن روز باراني درست وسط تركمن صحرا فكر مي كرد . يك نوع شيريني مخصوص كه از آرد برنج و روغن مخصوص حيواني درست مي كردند آورده بودند و بهروز و دايي جان چقدر زير آن باران از اين كه چنين شيريني هاي خوشمزه اي را با چايي كه يكي از زن هاي تركمني برايشان آورده بود مي خورند خوشحال بودند . صداي از پشت سر اش مي آمد ( هيسسسسس. هيسسس.....هيس ) حتما يكي از دخترها بود . با همان چشم هاي بادامي و صورت كك مكي كه كلي نرو هاي يك جوان چهارده پانزده ساله را تحريك مي كند . شب كه در چادري تركمني خوابيدند تازه فهميده بود كه آن دختر فردا عروس مي شود و اين كه پدر بيچاره اش به اين دليل آن اسب هاي بي نظير را گذاشته است براي فروش . وگرنه تركمن ها اگر سرشان برود اسبشان را از دست نمي دهند . و اين كه اسم آن دختر جوانبخت است و خيلي جوان به خانه ي شوهر مي رود . آن دختر همش 11 ساله بود . و حتما كلي از بهروز خوشش مي آمد كه برايش هيس مي كشيد تا از آنجا ببردش. فردا كه داماد چهل و چند ساله را ديدند آنقدر در عروسي نوشيده بودند كه ديگر نمي توانستند براي آن طفل معصوم ناراحت باشند . بهروز چنان درضيافت مردانه مي رقصيد كه انگار دارد روي آسمانها راه ميرود و توي ابرها مي رقصد . عروس را كه به حجله بردند . آفتاب غروب كرده بود . و اسب ها همه رفته بودند . دايي و بهروز سوار وانتي شدند كه با آن آمده بودند و تنها مي توانستند پيرمرد تركمن و همسر اش را ببينند كه جلوي چادر مندرس ايستاده بودند و برايشان دست تكان مي دادند .باران همان طور ريز و نرم مي باريد و بوي اسب تمام صحرا را پر كرده بود . اما آنها كجا بودند ؟


حالا يك مدير پروژه را فرض كنيد كه سوار هلوكوپتر ارتش به سمت محل تحقيقات اكبر و ولي مي رفت . باته ريش آنكادر كرده ي تنك و سر طاس و بيني ِ يوناني .
آقاي مدير همين كه به سمت محل پروژه مي رفت گاهي ازبايناكيولار آمريكايي اش به بيرون نگاه مي كرد و يواشكي نوچ نوچي هم مي كرد كه مثلا از ديدن اين مناظر خشك و لم يزرع دارد تعجب مي كند . البته ايشان چون ديگر مديران اصولا بي خبر از همه جا بودند و اگر مشاوران ايشان – كه آنها را هم خودشان انتخاب مي كردند ، حالا با چه معيار هايي بماند – نبودند حسابشان به قول همين آقاي مدير با كرام الكاتبين بود . بعد همين طور كه بهروز داشت با بوي اسب ها مي رفت اكبر كناري نشست و سيگاري گيراند و آقاي ماردوش از اتاق بزرگ و نسبتا خالي اش بيرون آمد و بعد از راهرو به اتاق كوچكي كه گويي آبدارخانه بود رفت و پس از چند ثانيه صداي جابه جا كردن چيزي در نايلون فريزر آمد و اكبر همين طور كه پشت ِ گوش راستش كه روي تشك كشتي شكسته بود را مي خواراند آقاي ماردوش كمي شانه هايش را پيچاند و نفس عميقي كشيد و از آبدار خانه آمد بيرون و به سمت اتاق در بسته اي كه از آن صداي آواز ضيا بلند شده بود رفت و همين طور زير لب ترانه اي را كه مي شنيد زمزمه مي كرد (( ماهيگير –ماهيگيره – ماهيگير – ماهيگيره ....دودودوم دو ددو – ماهيگير خورا به طوفان زنه ... ))
در را كه باز كرد آواز ضيا راهرو را پر كرد و از پله ها پيچيد پايين . ارنوازتكيه داده بود به صندلي كامپيوتر و همين طور زل زده بود به سقف. آقاي ماردوش كمي ادا و اطوار در آورد و كمي خودش را با آهنگ جنباند تا ارنواز نيمچه لبخندي زد و به او نگاه كرد . به قول اقاي ماردوش لب هاي گيلاسي اش بي لبخند هم زيبا بود . و زيبا تر مي شد وقتي لبخند مي زد و محشر مي شد وقتي قاه قاه مي خنديد . ارنواز از آن دسته شاگرداني بود كه عاشق و دلشيفته ي استادشان مي شوند و بعد به او پيشنهاد ازدواج مي دهند . هرچند آقاي ماردوش بيست و پنج شش سال از او بزرگ تر بود واز زن اول اش يازده سال پيش در تركيه متاركه كرده بود و سه تا دختر داشت بزرگ تر از ارنواز ِ شهرستاني .
-(( از سراي وحش ِ تكين زنگ زدن كارت داشتن ))
-(( هه .. چي شد كه بعد از فراغ نوغان به ياد من افتادند ))
-(( آقاي تكين مي گفت كه چند تا خوبش رو برات آورده . هندي ين ))
-(( ناماسته ... ناماسته ... كبران ؟ ))
-(( من چي ميدونم . انگاري تو ضحاكي نه من . ))
-(( هيس . ديگه اين اسمو نگو ))
-(( از برادرت چي خبر ؟ ))
-(( زده به كوير . با يه دوست قديمي . ))
-(( رمان زن قبلي اش رو دادم برا چاپ ))
-(( همچي ميگي زن قبلي ش كه انگار حالا رفته زن دوم گرفته . سيگار بده !))
پاكت را مي اندازد روي ميز .
-((بايد برم سراي تكين. سم شون رو بگيرم بذارم رو دوشم . اين روزا خيلي مي سوزن. شايد دارن در مي يان .))
ولي از ازدواج ارنواز با اقاي ماردوش اصلا راضي نبود . درست يادش مي آمد كه همان اوايل چاپ كتاب سوسنبر همديگر را ديده بودند و ارنواز هم كه كمي ذوق نوشتن داشت با آقاي ماردوش كلي گرم گرفت و پس از آن توي جلسات به قول خودشان كارگاه داستان شركت مي كرد و مجذوب دانش بي حد و وصف آقاي ماردوش شده بود . به قول ارنوار انگار كه هزار سال عمر كرده باشد و همه ي چم و خم داستان ها را مي دانست .

البته گاهي فكرمي كنم زيادي به دنيا سخت گرفته ام . به تمام چيز هايي كه به نحوي در پيرامون ام حضور دارند و داشته اند . معلم پيري داشتم كه هميشه از تاريخ حرف مي زد . خب ! او معلم تاريخ بود . اما با ساير معلم تاريخ هايي كه من در زندگي ام داشتم فرق مي كرد . مردي كوتاه و فربه با صورت كوسه و چشم هاي تركمني . كه البته خودش مي گفت هرگز از تركمن ها نبوده و شايد رگ و ريشه اي اجدادي در تركمن ها داشته باشد كه اينقدر شبيه آنها در آمده . و اين كه برادر هايش هيچ كدام شبيه اش نبودند . چرا كه سه تايشان را به خوبي مي شناختم و اين شكلي نبودند . او هرروز صبح با بوي توتون به مدرسه مي آمد و در حالي كه سيگاري بر لب داشت از مدرسه مي رفت بيرون . ما همه شاگرد مدرسه اي هايي بوديم كه با سرطاس و دماغ هاي پره دار و گوش هاي بزرگ در هواي سرد و نمور گيلان در حياط مدرسه پرسه مي زديم و مي افتاديم دنبال يك توپ پلاستيكي كه شش هفت لا لايه كشيده بوديم سر اش .
از جنگ هاي تاريخ خوشم مي آمد . سال ها بعد فكر مي كردم جنگ باعث احياي روحيه ي سلحشوري در اقوام مي شود . آنها با پشت سرگذاشتن جنگ هاي طولاني به سرحدي از خود باوري و يا احساس به تغيير رويه ي زيستي مي رسند و مي توانند آينده ي بهتري را بسازند . اما اكنون فكر مي كنم جنگ چيزي جز بدبختي و ننگ ندارد .
بهرحال ، از جنگ هاي تاريخي خوشم مي آمد . مخصوصا او ، آقاي رشيدي را مي گويم ، همان معلم تاريخمان ، چنان با آب و تاب و شيرين از جنگ هاي بزرگ تاريخ مي گفت كه انگاري آنجا بوده و صحنه ها را درك كرده است . هنوز صحنه هاي جنگ چالدران كه به قول مورخان علارغم رشادت هاي بسيار ايرانيان به شكست انجاميد را به خاطر دارم . و هم چنين جنگ بزرگ ناپلئون با روسيه كه برايم يك پديده ي عجيب بود و از روسيه برايم يك رويا ي بزرگ ساخته بود كه سوسنبر به آن مي گفت روياي روسي و كلي به من مي خنديد.
اولين كتاب تاريخ را همان معلم ، آقاي رشيدي را مي گويم ، دستم داد . ((تاريخ جنگ هاي ايران و عثماني )) كتابي جلد آبي با شيرازه ي چرمي ِ مشكي كه به سبك روسي صحافي شده بود ،‌يعني به جاي چسب صفحات كتاب را به هم دوخته بودند و جلد كرده بودند . تاريخ نشر اش را درشت پايين روي جلد زده بودند ،1316، مطبعه ي حاج علي عباس فنوني فر، به خامه ي دانشمند بي بديل رشيد علي ِ مالك .خب ! اين كتاب از سري كتاب هايي بود كه تاريخ را ، حتا گاه بدون دليل و مدرك ،‌به صورت رماني تعريف مي كرد و همين باعث جذاب بودن اش برا ي من شده بود كه ساعت ها مي نشستم پاي اش . از لاي برگ هاي زرد رنگ اش بوي نا مي آمد و قدمت تاريخ را بيشتر به من مي فهماند .
از همه جالب تر اين بود كه گاه اين بوي نا با صداي پدر مي آميخت كه داشت مثل هميشه ترجيع بند اش را مي خواند . آن سالها پدر هنوز جوان بود و بوي جوهر مي داد و گاه سرانگشت هايش از برخورد با لبه ي تيز و خشك كاغذ هاي فرانسوي ترك بر مي داشت . آن روز ها هنوز انگليش پيپرز در ايران گسترش پيدا نكرده بود و كاغذ هاي پنبه اي كم بود . اما درست يادم هست كه كاپيتال ماركس را روي كاغذ هاي پنبه اي خوانده بودم .
عصر يك روز تابستاني در رشت بود كه فهميدم چگونه مي شود كسي را دوست داشت . گاچين دختر سفيد روشن و نمكيني بود . درست سه كوچه بالاتر از ما ، يعني وقتي تكيه ي چهارده معصوم را رد مي كردي و چند قدمي از راسته ي مسگر ها بالاتر مي رفتي خانه داشتند . پدرش از آنجا كه بعد ها فهميدم انگاري در كار ِ حنا و رنگ بود . و يا شايد گلچين موهايش را با همان حنا ها آنقدر حنايي و زيبا مي كرد . البته امروز اگر چه ديگر چهره ي كك مكي و موهاي حنايي گلچين به نظرم زيبا نمي آيد ولي براين باورم كه انسان در دوره هاي گوناگون از شم خاصي در درك زيبايي بهره مي برند كه فقط مخصوص ِ همان زمان و همان خصوصيات سني است و هم اگر من ، گلچين را ، اكنون پس از 40سال همانگونه زيبا بپندارم بايد در حسن صحت ِ خواص ِ ذهني ام شك كرد . و البته براين عقيده هم هستم كه روزي شايد نه چندان دور همان حس ِ غريب كه در نوجواني به گلچين ، دختر ِ حنا فروش ِ محله اي كوچك د ر رشت ، داشتم باز خواهد گشت و مرا به همان تپش هاي ناشيانه و همان حرارت هايي كه گاه از گوشهايم بيرون مي زد و سرم را به قاعده ي گلوله اي از آتش داغ مي كرد ، آ؛از شوند . آن روز شايد من پيرتر از اين باشم و شايد هرگز دختري همچون او حتا به ذهن اش نيز خطور نكند كه مردي چون مرا دوست داشته باشد . اما با اين حال من با عصاي پيري ام را خواهم افتاد و به دنبال خانه ي دختركي خواهم رفت كه موهاي حنايي ِ فر دارد و صورت اش كك و مكي است و گونه هايش در صلاه ظهر ِ متورم گيلان برق مي زند .

مادرم به ديوار خانه ي مان كه ، كه از آجر هاي قفقازي سرخ ساخته شده بود و بوته اي پرسياوش از آن آويخته شده بود ، تكيه داده بود و منتظر من بود . من و چلچين از انتهاي كوچه مي آمديم كه ديدمان و چه ها كه بر سرم نياورد و چه خرف ها كه بارمان نكرد . مادر ، با لهجه ي گيلكي اي كه او را از تمام زنان ديگري كه در زندكي ديدم و تجربه شان كردم ، متمايز مي كرد ، آن روز چنان مرا از عواقب امور مربوط به احساس به زن و عشق و از اين قبيل مباحث ترساند كه پس از چند روز گلچين را به كلي از ياد بردم و پس از آن تنها گه گاهي سايه اي از دختركي لاغز و استخواني با پستان هاي برآمده ي كوچك ، كه چون نقطه هايي كوچك زير لباس اش مي لرزيدند ، در ذهنم باقي بود و گاهي در مستي هاي دوران جواني به يادم مي آمد و چه هلهله ها و فرياد ها سر مي دادم و آواز مالا ها هم مي آمد و آن مستي سراسر شور ِ عاشقي را با نجواي كاكايي ها مي آميخت و از طرفي باد همراهي مي كرد و از سمتي موج به موج شكن هاي بتوني روسي مي خورد و بر مي گشت و سنگ ريزه هاي كف را به بالا پرتاب مي كرد . و گاه كه حس غريزي ِ جوانم سركشانه به سراغم مي آمد گلچين را برهنه در برابرم تصور مي كرد كه آرام مي آيد و بدن لخت ام را مي بوسد و لاي پاهايش را به كشاله هايم مي مالد و سپس خيسي ِ دلچسبي از ميانه ي اندام اش روي ران هايم مي ماند و چنان هم آغوش او مي شدم كه انگار در عالم حقيقت ، همان نوجوان شانزده هفده ساله ام .
آري در بيست سالگي به مستانگي هايي پيوسته بودم كه گويي چنان بي پايان بودند كه هرگز به ژرفاي درونش پي نمي بردم و چنان سحرانگيز مرا از هزار توي تاريخ و كتاب هاي جلد شده و بوي نا و دخترك لاغراندام مو فرفري جدا مي كرد كه نمب دانستم در كدامين سپهر از حضور خود دست و پا مي زنم . نوعي خلاء ، نوعي بي خويشي ِ شاعرانه به سراغم مي آمد و تا دروازه هاي ناممكن مي بردم . با اين حال هروقت كه آن بي خويشي نبود چنان مجذوب مباحث و مطالب جديد ِ متفكران عصر بودم كه آن نيز نوعي بي خويشي را در من ايجاد مي كرد.
يكي از دلايل نزديك شدن من به سوسنبر همين بود . او جدا از نامي كه باري از عرفان و سنت به همراه داشت ، زن ِ بروز و مترقي اي جلوه مي كرد و به نحوي سخن گفتن و حتا نحوه ي رفتار اش با تمام زنان و دختران ِ دور و بر اش تفاوت داشت .

كازباي شيراز جاي چندان معمولي و همه پسندي نبود . چرا كه برخلاف سليقه ي آن وقت ها در آن زمان نوعي از موسيقي در آنجا اجرا مي شد كه جاي ديگر نمي شد نظير اش را پيدا كرد . در شيراز ، كازبا پاتوق ِ من و سوسنبر و اكبر بود . گاهي دوست دختر مشهدي ِ اكبر هم مي آمد . مي نشستيم و به جاز ِ فروغي گوش مي داديم و مباحث جدي و اساسي فلسفه ي ماركس را پيش مي كشيديم . البته حالا كه به آن روز ها فكر مي كنم مي بينم ما چقدر ابتدايي فكر مي كرديم و نتايجي كه برايمان از آن همه پرحرفي و چانه زني به دست مي آمد چقدر بي خودي و بدرد نخور بود .
البته اين كه چرا اين همه به شيراز مي رفتيم دليل اش اين بود كه اهواز به هيچ وجه با روحيه ي ما سازگار نبود . در اهواز نوعي حال و هواي قومي و قبيله اي حاكم بود و هنوز خيلي بايد مي رفت تا به تهران و ساير شهر ها مي رسيد . از اين ادعاي بعضي از نويسنده ها اصلا خوشم نمي آيد كه اهواز، يا اصلا جنوب را ، مامن داستان نويسي مدرن ايران بدانند . به نظرم در داستان اين جنوبي ها تنها چند چيز هست كه هي تكرار مي شود . بادبزن دستي ، عرق چين و عرق و دوچرخه . اين ها كه نشد داستان . بگذريم ... آدم عاقل دشمن تراشي نمي كند .

در كودكي هميشه چيزهايي بود كه مي ترساند ام . از چشم هاي گربه اي ِ منيره ، ابرو برچين ِ خانگي ِ محله گرفته تا سايه ي برگ هاي درخت ِ‌ انجير كه شب هاي باراني ، مخصوصا وقتي باد ِ شديدي مي وزيد ، در قالب ِ اشباح بر ديوار مي افتاد . انگار اشباح با پنجه هاي بلند و لرزانشان به دنبالم بودند و من پناهي جز آغوش مادرم نداشتم . محكم به او مي چسبيدم و صورت ام را لاي پستان هايش پنهان مي كردم .
فرح دختر خاله ام ،هميشه به اين حس من مي خنديد و با برادر اش ، گرگين ، در حياط خانه ي اجدادي مي دويدند و بلند بلند مي خواندند : (( شال ترس ولي به چنده /هنوز جه ترس نمرده )) بعد من كه حسابي از اين شعر من درآوردي ِ گرگين كفري مي شدم ، مي افتادم دنبالشان و موهاي فرح را مي كشيدم و گرگين را حسابي كتك مي زدم . وبعد فرح طوري گريه مي كرد كه احساس ِ ترحم ِ مادر و خاله ام را بر مي انگيخت و آنها را عليه من مي شوراند . گرگين اما بي چنگ و مشت تر از اين حرف ها بود و هرگز نمي توانست ترحم كسي را برانگيزد و يا به اصطلاح خودش را به موش مردگي بزند . خب ! او ذاتا بچه ي ساده دل و بي غل و غشي بود . از همان جنس آدم هايي كه مي توانند از بهترين دوستان آدم باشند . هرچند وقتي بزرگ تر شديم فهميديم كه چه فاصله ي عميقي بين من و او و جهان ِ من و او وجود دارد . فاصله اي چنان عميق كه حتا يك كاسه بودن پدرانمان هم مارا به هم پيوند نمي داد . هنوزهم گاهي دلم براي موهاي قهوه اي روشن و صداي گرفته ي گرگين تنگ مي شود .
گرگين در 19سالگي به سوئيس رفت تا در لوزان درس بخواند . اما نه هرگز به لوزان رفت و نه كار و كاسبي ِ خوبي براي خودش به پا كرد . هرچند شوهر خاله ي مرحومم آنقدر براي آن دوتا گذاشته بود كه اگر تا آخر عمرشان هم فقط بخورند و سفر بروند براي بچه هاي شان هم مي ماند .
نمي دانم چه در وجودم بود كه حس حسادت فرح را بر مي انگيخت . من چيزي بيشتراز يك بچه كارمند نبودم . آن هم بچه كارمندي كه پدر اش فقط يك انديكسر ساده بود . در عوض شوهر خاله ام با آن جلال و جبروت اش كلي بايد مايه ي مباهات و دك و پوز براي فرح مي شد . شايد هركسي به جاي فرح بود با دختر شاه هم فالوده نمي خورد . چه برسد به من كه جوانكي از طبقه ي متوسط بودم . اما چرا بايد او به من حسودي اش مي شد ؟ بعد ها فهميدم كه شايد دوستم دارد . شايد رابطه ي فاميلي مرز هاي طبقاتي را مابين ما برداشته بود . نمي دانم . اما من به هيچ وجه دوست اش نداشتم . و راست اش خيلي هم بدم مي آمد كه زن آدم يكي باشد مثل فرح . چه برسد به خود او . با آن صورت پر از جوش و ران هاي كلفت و پستان هاي بزرگ كه هميشه بوي تند عرق ازش مي آمد و آدم را از هرچه دختر بيزار مي كرد .
آن سال ها ، من گلچين را مي خواستم . او نه هيكل بزرگي داشت و نه تن بد بويي . وصورت ِ كك و مكي اش برايم جذاب بود و يك جورهايي حس دروني ام را بر مي انگيخت . البته قبول دارم كه توجه من به او بيشتر از روي غرايز جسماني بود تا عشق به معناي واقعي اش . اما پس از رسوايي اي كه مادرم سرم در آورد و تهديد ها و نفرين هايش ديگر حتا به او نگاه هم نمي كردم تا جايي كه ديگر هيچ حسي به او هم نداشتم . چه برسد به اكنون كه سال هاست مرده ام و شما داريد تمام اين رخداد ها ي ، شايد نه چندان مهم ، در زندگي مرا از روي نوشته هايم مي خوانيد . نوشته هايي را كه تنها اكبر مراغه اي از وجودشان اطلاع داشته و شايد خود او و يا يكي از نزديكان اش آنها را به اين صورت مدون كرده است . وگرنه خود نيز در زمان حيات ، و همين حالا ،‌بر اين عقيده بوده و هستم كه اين اتفاق ها اصلا حائز اهميت نبوده و در كل داستان زندگي ِ آدمي مثل من كه در زندگي اش چيزي جز يك از آدم به دور ِ وحشي ، به قول سوسنبر ، نبوده چه ارزشي مي تواند داشته باشد .

اولين كلاه روسي ام را از يك كلاه فروشي در انتهاي راسته ي زرگران رشت خريدم . يك روز باراني ِ پاييز بود و آب در كف بازار روان بود . يك كلاه سفيد شيري بود كه نزديك هاي پيشاني اش پررنگ تر مي شد . به نظر بيشتر پاپاخي بود تا كلاه روسي . مادر بيچاره ام فكر مي كرد براي سرماي زمستان گيلان خريده ام اش . اما وقتي سر اش مي كردم احساس مي كردم يك تاواريش روس هستم كه از كوچه پس كوچه هاي لنين گراد مي گذرد . بعضي از هم كلاسي هايم مسخره ام مي كردند . البته حالا كه به آنها فكر مي كنم مي بينم حق داشتند طفلكي ها . فرح هم هر وقت مرا در خيابان مي ديد با خنده مي گفت يك كلاغ به راحتي مي تواند رويش بنشيند و تخم كند ، و بعد براي آنكه از دلم در بياورد مي گفت كه با صورت گردم مي آيد . سال ِ بعد همان سال بود كه به جندي شاپور رفتم و ديگر نتوانستم حتا در چله ي زمستان كلاه روسي ، يا همان پاپاخي را ، سرم كنم .
به قول سوسنبر تنها روياي ِ روسي ام را با خود به جندي شاپور بردم .