۱۳۸۹/۰۹/۲۳

چند شعر دیگر از مجموعه سوم

نخست آتش بود که از کلمات بالا می رفت
ما پس از آن آمدیم ...






ذهن من شيخ زاهد است



كلمات نانوشته را به ناگاه غزل مردگي تماشاكن !
سكوت ِ هر قافيه به رنگ تو است
از لاله
تا
برگ پوشي ِ زمستان

من ايستگاه هاي اتوبوس
تلفن هاي همگاني
باران ِ روي بند را
در تالاب ِ خسته ي انزلي
وقتي در اهواز
پرنده پرمي كشد
ديده ام

بر پيشاني ِ صبح
روح مهربان ِ بادبزني ژاپني
طپش گاه ِدست من است
نقش ِ صحاري سودان
بر لبم

در كشاكش قطبي ترين عصر
در گرمي يك استكان چاي عنبر ِ خورشيدي
پر مي كشم برشيشه هاي تو
لندن !
ذهن من شيخ زاهد است
چشم هايم پاريس
چون دالي بكش مرا
و مهمانم كن به قهوه
با كاهلو
مرا ببر
به اوزيريس
دور ِ دور ِ‌ دور
از مجذوب علي شاه
و چشم هايي منتظر
به بندري شني
شايد در مصر






تبريز – زمستان 1381




تاج ريزي ها



براي شاعر
نازنيني چون محسن آرياپاد



وقتي تاج ريزي ها
رو به پهنه اي غريب مي روند
سايه ها در ذهن مي خوابند
شريان
بند مي آيد

بين دو رنگ مي ماند شهر
عابران ِ زردي
از پشت پلك ها
تصاوير ناتمام
خانه مي برند
و سرخي ها
تاج ريزي هاي مرده را
لاي سنگ ها پنهان مي كنند

آخرين تاج ريزي
فصلي پيش از اين بود
با بادي كه مدرنيته مي آورد
عابران ِ سبز
عابران ِ سرخ
عابران روشن
عابران تيره


از جگن ها مرداب مي آيد و
از قايق موتوري ها
قاه قاه ِ درخشش دندان هايي
كه كمي از صلح كند تر اند

مسافران سرخ !
مسافران سبز!
مسافران تيره !
مسافران روشن !
زردي را در جيب هايتان پنهان كرديد
با شب پره رقصيديد
و چشم هايتان
تن پوشه ي خوابي عميق انتظار مي كشيد

من اما
با اليوت
لب ِ خَمي آرام مي نشينم


قلاب بيانداز رفيق !
با حسين طوافي قزل آلا بگير
و پس از آن
از راهي كه آمده اي باز گرد
رقص تاج ريزي ها
بر تب خال زدگي ِ مرداب
چيز عجيبي است
كه هرساله اتفاق مي افتد
آنها گاه
با سايه هاي بلند شان
به صورت خورشيد ترك مي اندازند



سايه ها
پاي دكه ي روزنامه فروشي اند
لاف ِ‌روز
لحاف ِ شب مي شود و كفاف ِ فكر
هشدار داده اند
مرداب ماندگار نيست
از تخيل كمك مي گيرم
مي توانم ببينم
پدربزرگ هايمان
از كنار مرداب مي گذشتند و پابلوس دود مي كردند
آنها به فكر هيچ سايه اي نبودند
تنها به تاج ريزي ِ فصل فكر مي كردند
كه دست هاي بلند نحيف اش را
در سرخي مرداب
خواهد شست
و سوار بر اسبي پير
از تپه هاي روشن ِ تعريف
بالا خواهد رفت



آرامم
و به تاريخ فكر مي كنم
با او ماهي مي گيرم
مي دانم آنها
سايه ي بلند شان را
از صورتم
بر نمي دارند

مرداب براي فردا مي خوابد
و تاج ريزي ها
براي مرگ فردا
آماده مي شوند



غازيان – اسفتد 1387




باد مي رفت



رقصاندم ات
رقاصك ِ ملول ابريشم !
صداي ترانه هايم نشد
مسير به باد مي رفت
باد مي رفت

بيد هارا ليلي نشدي
بند هم نيامد
دريايت

پرسياوش ها
با باد مي رفت
باد
مي رفت ....






رشت – شهريور 1381






چه اين چشم ها




با اين چشم ها
چه باز
چه
بسته
ماهي آزادي ام
در آسمان ِ پراكنده ي كوه ها
ويا ايتاليا
معبدي وارونه ام
و فرانسه ام
و شيشه عطرم

چقدر دوست داشتني هستي بابا طاهر !
و قتي چرخ ريسكي ام
به دور ِ اشاره
و يا گربه اي
كه
آرام
آرام
از ترديد
مي گذرد




مراغه – مهر 1387



نيمي و نيمي ديگر


نيمي گيسو
نيمي نان
تك قافيه اي براي قرآن
و آن گاه كه خداوند
به لب هايم قسم ياد كرد
و تورا بشارت داد
به عذابي سخت ! يادت هست ؟

نيمي گيسو
نيمي عطر ِ ماتيك
ازمن كه انجير تنهاي گوشه ي حياطم
انجيل بردار
و از نوك ِ انگشتانم
بنوش



نيمي گيسو
نيمي مدّنا
با شرقي از خاتون
و هزاردستان
و لبخندي خط چيني
كه تنهايي قسمت مي كند
و لب هايش
گلبرگي است
از نگفتن

نيمي گيسو
نيمي نان

نيمي و نيمي ديگر







رشت - بهمن 1387

۱۳۸۹/۰۹/۱۴

راپورت اویری ره در مانگه تاو