۱۳۸۸/۱۰/۰۳

كمي چون كلمه اي






غمگين نباش
مختصري پس انداز هست
كمي از كلمه اي
چون نان

شايد روزي با باد رفتم
شايد روزي از پشت پنجره اي چوبي
به تماشاي صورتي گم شده در باد بنشيني
مرا شايد
روزي
همخانه ي باد بنامي

آه عزيز ِ من ! عزيز ِ من !
غمگين نباش
مختصري پس انداز هست
كمي چون كلمه اي
كمي چون شعري
كه هر روز
بر ميز صبحانه
جا مي ماند




مراغه – مهر 1388

۱۳۸۸/۰۹/۱۱

امروز یازده آذر بود ...















عکس ها ی امضا و آخرین عکس میرزا کوچک خان از وب لاگ کوچک جنگلی

۱۳۸۸/۰۸/۱۵

دوستان محترم !

براي اين پست ِ وبلاگ فصل نخست ِ رمان ِ (( يك روز تابستاني با من – يادداشت هاي يك مرده )) را در نظر گرفته ام كه به درستي مشخص نيست كي و كجا منتشر شود و از آنجايي كه من در تايپ مطالب و دست نوشته هايم به شدت تنبلي مي كنم اميد وارم حد اقل بتوانم هر از گاهي بخشي از اين رمان ، مثنوي ِ هفتاد من ، خود را در وب منتشر كنم .هرچند هنوز به فرم نهايي اش نرسيده است و شايد تغييرات ديگري در آينده به خود ببيند . اين رمان روايتي ديگر گونه از حوادث است و در واقع حوادث در آن بر يكديگر تقدم منطقي ندارند از اين جهت بخش نخست اين رمان ، تنها بخش ِ تايپ شده ، را در اينجا مي خوانيد .
************
يك روز تابستاني با من( يادداشت هاي يك مرده )


حسين طوافي



فصل اول



شايد تا به امروز براي كمتر كسي پيش آمده باشد كه در يك فرودگاه خلوت درست وسط كوير مركزي ايران از يك توپولف روسي پياده شود بعد سيگاري روشن كند و به خورشيد سوخته ي جنوب خيره شود .
اكبر مراغه اي ساعت 4 مي آمد . هنوز هم شوخ طبع بود و نگاه اش انگار به هيچ چيز جدي نبود. اكبر مراغه اي را از سال هاي دانشجويي در جندي شاپور مي شناختم . از جمله معدود دانشجوياني بود كه كمي مي فهميد و البته هميشه خودش را به كوچه ي علي چپ مي زد .
ساعت 3 عصر كوير مركزي ايران بود و من تنها در فرودگاهي كوچك منتظر او بودم. آن هم بعد از 11سال كه مي تواند آدم ها را آنقدر تغيير دهد كه ديگر به اعتقادات و انديشه اي كه به آن پايبند نشان مي دادند توجهي نداشته باشند . درست مثل سوسنبر كه يك روز كتاب هايم را از پنجره ي آپارتمان پايين انداخت و يك ماه بعد آن درخواست طلاق داد . عجيب نبود زني از آدمي مثل من طلاق بگيرد . گاهي خودم هم حالم از خودم بهم مي خورد . اما برايم مهم بود كه بعد از من كجا مي رود و چه كار مي كند . مدتها درگير كابوس هايي بودم كه هيچ كدام توجيه منطقي نداشتند . مثلا اين كه نكند بد بخت شده باشد و يا اين كه نكند حالا ديگر اصلا توي اين دنيا نباشد و نكند احساس بدبخت بودن او را به جايي برساند كه خيال خودكشي به سر اش بزند . بعد هم خواب هاي وحشتناكي مي ديدم . مي ديدم زير تريلي هزار تكه شده است و من تكه هاي اندام اش را جمع مي كنم توي يك كيسه كنفي و مي اندازم روي دوشم و تحويل آمبولانس مي دهم آنها هم دست هايم را مي بندند و بعد از مدتي از ارتفاع بلندي ، جايي مثل گراند كانيون امريكا ، پرتم مي كنند پايين . بعد من كه تمام بدنم خورد و خمير شده است صداي بال لاشخورها را درست بالاي سرم مي شنيدم و با اولين ضربه آنها به سرم كه تا ته مغزم را مي سوزاند ديگرهيچ چيز نمي فهمم. و يا اين كه با كارد آشپز خانه او را كشته ام و چشم هايش را در آورده ام و گذاشته ام توي جيب هايم و باقي جسد اش را توي يكي از خرابه هاي اطراف تهران گم و گور كرده ام و بعد بي خيال همه رفته ام توي يك فست فود و سفارش داده ام و كلي با خانم پشت پيشخوان لاس زده ام و كلي چشمك هيزانه فرستاده ام براي دختر دانشجوهاي هفت قلم آرايش كرده اي كه درست روبروي من كه پشت به بار نشسته ام نشسته اند . بارها به دليل اين كابوس ها به دكتر مراجعه كردم . بيچاره مانده بود ديگر چه به خوردم بدهد . هرچه آرام بخش و مسكن و قرص بيخيالي و نشاط آور كه در بازار هست را برايم تجويز كرد . بعد هم كه كم آورد از مطب اش محترمانه بيرونم كرد و گفت كه خودم بايد دكتر خودم باشم و داروي اين بيماري عصبي فقط و فقط دست خودم است . تنها وقتي كتاب هاي قطور تاريخ را باز مي كردم آرامش داشتم و همه چيز يادم مي رفت . آن وقتي كه مثلا تاريخ ايلام را مي خواندم و يا وقتي كه از فراعنه مي خواندم همه چيز در ذهنم به سمت تاريخ معطوف مي شد و گاهي حتا خودم را در متن اتفاقات و حوادث مي ديدم . آرام بخش هايي كه من داده بود بد جوري حس تخيل ام را به كار مي انداخت و نسبت به تمام محسوسات دور و بر بي خيال ام مي كرد . همين طوري يك سالي را گذراندم . وقف تاريخ شده بودم . و تنها چيزي كه به آن پناه مي بردم تاريخ بود .
بعد ها فهميدم كه زن يك كارمند بانك شده و زندگي خوبي با آن آقاي بلند قد لاغر اندام كه تمام حواس اش در روز روي بدهكار بستانكار حساب هاي مردم متمركز شده بود دست پا كرده است و آخر هر هفته ناهار را جايي بيرون شهر مي خورند و كمي مانده به نيمه شب به خانه ي كوچك شان بر مي گردند.
مدير مركز تحقيقات مردي ميانه اندام بود با سر طاسي كه به چهره اش نمايي متفكرانه مي بخشيد . چند نقشه از منطقه را روي ميز اش پهن كرد و با آن صداي گرفته ي جذاب اش گفت كه بايد روي قومي باستاني كه 5 هزار سال پيش در آن منطقه تمدني در خور توجه ايجاد كرده بودند تحقيق ميداني انجام دهم . تمامي مراحل صدور مجوز و تهيه ي ملزومات را خود اش پي گيري كرده بود و من از اين كه او اينقدر به اين پروژه دل بسته است و با اشتياق تمام تمام پيش زمينه هايش را فراهم كرده بود تعجب مي كردم. قبل از اينكه براي خود جايي در مركز تحقيقات باز كنم چند مقاله نظري در خصوص مسير مهاجرت اقوام كوير مركزي ايران توسط اكبر مراغه اي در فصل نامه ي مركز تحقيقات چاپ كرده بودم. يك سالي مي شد كه با دعوت نامه ي همين رئيس محترم به عنوان يكي از محققين مركز مشغول به كار شده بودم.
تمام اين يازده سال كه در انزوا به سر مي بردم تنها با اكبر تماس تلفني داشتم و تنها سايه اي از چهره ي استخواني و لب هاي نازك اش به يادم مانده بود . و اين كه يك شب در كازباي شيراز آنقدر رقصيديم كه بيرونمان كردند. فارغ التحصيل كه شديم او به پيشنهاد دكتر استيون مارتين به پاريس رفت تا تحصيلات اش را در باستان شناسي و حفاري تمام كند . من اما با سوسنبر ازدواج كردم . او مي نوشت و من اولين خواننده ي جدي آثار اش بودم. جايي در تهران خانه داشتيم كه تمام وقت صداي رفت و آمد ماشين ها رو ي اعصاب آدم راه مي رفت . ارثيه ي پدري ام در گيلان را فروخته بودم و آن آلونك را نزديكي هاي آن بزرگ راه خريده بوديم .
آن وقت ها استخدام آموزش و پرورش بودم و تاريخ تدريس مي كردم . سوسنبر هم روز به روز مشهور تر مي شد تا اين كه اولين رمان اش را دو سه سال پس از ازدواج منتشر كرد . هنوز نگاه ستايشگرانه ي گلشيري كه يك روز ناهار مهمان ما بود يادم هست .با اشتياقي وصف ناشدني درباره ي رمان اش حرف مي زد و تفسير اش مي كرد . از جسارت او در توصيف موفعيت هاي دراماتيك در داستان و نوع نگرش تازه ي او به مقوله ي نگارش بسيار راضي و ذوق زده به نظر مي رسيد . او و همسر اش تا نزديك غروب مهمان ما بودندو سوسنبر كلي اصرار داشت تا صبح بمانند .ولي آنها نماندند . شايد از طرز برخورد من كه خيلي خشك و رسمي برخورد مي كردم چندان خوششان نيامده بودو يا شايد تمام تعريفات گلشيري از رمان سوسنبر تعارف خشك و خالي بوده . البته خيلي ها را كه مي شناسم مي گويند او چنين آدمي نبوده است . از آن روز به بعد ديگر هيچ نويسنده ي نامداري مهمان خانه ي ما نشد .همين .
اكبر مراغه اي هميشه بر اساس ساعت بيولوژريك خودش نيم ساعت از ساعت رسمي عقب بود و من اصلا منتظر نبودم كه او راس ساعت 4 بيايد . زندگي در اروپا و تحصيل در دانشكده هاي معتبر پاريس انگار هيچ تغييري در روش زندگي و رفتار اجتماعي او نداده بود . حرف اش هم همين بود (( جان به جانمان كنند ايراني هستيم و چرت بعد از ظهرمان سر جايش است و شب ساعت مشخصي براي خوابيدن نداريم. صبح هم هر ساعتي كه عشق مان كشيد از خواب بلند مي شويم . ما اگر اين طوري نباشيم انگاري يك چيزي مان مي شود ))
ساعت يك ربع به چهار بود كه هواپيماي توپولف كوچكي كه با آن آمده بودم با چند تا مسافر كه آنها هم حتما افرادي چون من بودند به مقصد تهران فرودگاه را ترك كرد . صداي آرام و خفيف موسيقي در فضاي خالي فرودگاه مي پيچيد و عصر كويري اش را كسالت بار تر مي كرد .مثل فيلم هاي دهه شصت آمريكا ، انگار كه در شهري متروكه در آريزونا باشي و صداي آرام و كشدار الويس در آن گرما و خلوت با صداي پر مگس هايي كه خود را به شيشه ي كافه ي خلوت مي مالند تلفيق شود . و كافه دار هم زل بزند به تو كه داري آرام آرام يك ليموناد تقريبا كهنه را سر مي كشي . مسئول پيج پرواز با آن صورت آفتاب سوخته درست روبروي من نشسته بود و با واكسيل روي شانه اش ور مي رفت . صداي خنده و شوخي چندتا كارمند هم از اتاقي كه چندان از من دور نبود مي آمد .
همان طور كه زل زده بودم به مسئول پيج يكي به شانه هايم زد. اكبر مراغه اي بود كه حالا بيني اش كمي پره دار شده بود و موهاي سر اش ريخته بود . بي اختيار هم ديگر را در آغوش گرفتيم . هنوز عطر آراميس مي زد و بوي توتون از جيب روي پيراهن اش مي زد بيرون . چشم هايش هم كمي گود افتاده بود . ساعت 4 و پانزده دقيقه بود و من ديگر مطمعن بودم او هنوز مثل گذشته همان اكبر دوست داشتي اي است كه مي فهمد و خودش را به كوچه ي علي چپ مي زند. همان اكبري كه يك شب تا دير وقت در كازبا رقصيد و حوصله ي همه را سر برد.
با ته لهجي آذري اش قربان صدقه ام رفت . من هم انگار كه بعد سال ها به روز هاي خوب جندي شاپور برگشته باشم نمي دانستم چطور به او كه بهترين دوست تمام زندگي ام بود بگويم كه هيچ كس براي من اكبر مراغه اي نمي شود .
خورشيد كوير به سرخي مي زد كه ما دونفر سوار بر لندروور خاكي اكبر به سمت كانكس
مجهز و راحتي كه به دستور رئيس پروژه در مكان تحقيق برپا شده بود رفتيم . طرف هاي پنج و نيم بود كه رسيديم . تا به حال كوير را اينقدر شكوهمند و مغرور نديده بودم . كوير در انزوا و تنهايي اش به نوعي از زيبايي كه تنها مخصوص خود او بود رسيده بود . آرام و متلاتم . درخشان و جبار . با آرايش تپه ماهور هايي كه روي هم سايه مي اندازند . و لب شكني هاي خاك و رقص بوته هاي خار در باد سوزان غروب و ديوار هاي خرابه ي باستاني كه روي هم سايه مي انداختند و شن كه پاور چين پاور چين از اندام ويرانه ها بالا مي رفت . اين ها بد جوري حس شاعرانه ام را تحريك مي كرد .
اكبر مراغه اي چاي دم كرده اش را تعارف كرد . تا نيمه شب از گذشته گفتيم و نمي دانم چند بار رويش را بوسيدم و او چشم هاي پر اش را با دستمال پاك كرد . او هم انگار زندگي چندان خوبي را تجربه نكرده بود . زن اش در تصادف رانندگي مرده بود و تنها پسر اش آن ور دنيا با عمويش زندگي مي كرد . اكبر بيچاره ! چقدر فكر مي كردم خوشبخت است . چقدر فكر مي كردم از ميان ما چند نفر كه از جندي شاپور آمديم بيرون او خوشبخت شده است . چقدر با فكر خوشبخت بودن و راحتي فكر او خودم را تسكين مي دادم و خدا را شكر مي كردم.
طرف هاي يك بود كه خوابيديم . صبح بايد به ديدار ويرانه ي روبرو مي رفتيم و اسرار نهفته اش را كشف مي كرديم. مردماني كه هزار ها سال پيش در اين تمدن متولد شدند ، مردند ،عاشقي كردند ، ستم كشيدند ، ستم كردند ، مهرباني كردند، مهرباني ديدند وسر آخر شايد در صبحي كه خورشيد اش هنوز سرخ بود ، رفتند .
صبح كوير با تمام صبح ها فرق دارد . خيلي زود مي آيد . سرخ و خون آلود مي آيد و زرد مي شود و دوباره خون آلود باز مي گردد . خشكي بيش از اندازه هوا آدم را بي حس مي كند و مي ترساند . درخلوت كوير مرگ با آدمي برادر است . و هر لحظه انگار مي خواهد تو را در آغوش بگيرد .
پس از صبحانه اي كه من بي ميل ولي در عوض اكبر با اشتها مي خورد نقشه ها را پهن كرديم كف كانكس و مسير تحقيق را مشخص كرديم . بعد آن هم آفتاب گير هايمان را سر كرديم و زديم بيرون . اكبر تيشه و كلنگ حفاري با خودش داشت . كار اوليه ما تهيه نقشه ي دقيق ويرانه و كشف مسير ها و راه هاي احتمالي و خانه ها و سر آخر يافتن ردي از وجود قنات در اين منطقه و نحوه ي زندگي و در واقع يافتن شيوه ي توليد مردمان اين تمدن بود . كه مي توانست اطلاعات موجود در خصوص نحوه ي زندگي مردمان نجد مركزي ايران در دوره پيش از آريايي ها را مشخص كند .
چيزي جز چند ستون روبه ويراني و چند چاله كه مي توانست به نحوي نمايان گر پي ساختمان باشد وجود نداشت .ستون ها را مطالعه كرديم . نوعي گچ ابتدايي آميخته با گل و ساروج كه به آن استحكامي جالب توجه بخشيده بود .و مي توانست و جود نوعي معماري پيشرفته در عصر خود را توجيه كند . به عقيده ي من بايد گروهي متشكل از دانشجويان باستان شناسي و كارگران متخصص در امور حفاري مي بودند تا كار به سرعت و بازدهي انجام شود . ولي انگار قرار بود كسي از اين پروژه بويي نبرد . خود اكبر يك جورهايي حاليم كرد كه نبايد در خصوص با كسي حرفي زد . چرا كه اين پروژه براي مركز تحقيقات پروژه اي سري محسوب مي شود. به همين دليل از من كه در واقع با هيچ مرجع علمي ديگري به جز كتاب خانه ام در ارتباط نبودم دعوت شده است .
نقشه ي اوليه را تهيه كرديم و قبل از غروب به كانكس برگشتيم .اكبر خيلي زود خوابيد من اما بيدار بودم و سعي داشتم از چند كتاب آلماني و انگليسي كه در خصوص تمدن هاي پيش از آريايي هادر نجد ايران نوشته شده بودند چيزي كشف كنم . باد دور كانكس مي پيچيد و گاهي خودش را مي كوبيد به شيشه.صدايش نوعي موسيقي توليد مي كرد . انگار كه گروهي آواز بخوانند . گروهي در تاريكي و انزوا . در نقطه اي متروك .
چيزهايي در خصوص قبله گاه هاي تابستاني در يكي از كتاب ها خوانده بودم . قبله گاه هايي كه به منظور نيايش كاهن بزرگ در برابر خدايان باران و كشاورزي و در فصل تابستان در مناطق خشك مركزي ايران ساخته مي شد . اين قبله گاه ها ساختماني شبيه به محراب هاي مساجد اسلامي داشتند و تقريبا سه متر پايين تر از سطح زمين ساخته مي شدند . چاله هايي كه ديده بوديم را مي توانستيم يكي از همان قبله گاه هاي تابستاني فرض كنيم و با محاسبه ي زاويه تابش خورشيد در سپيده دم و محل قرار گرفتن اش كه در صورت درست بودن فرضيه بايد درست در نوك ستون هاي قبله گاه قرار مي گرفت فرضيه را مطرح كنيم . آن وقت مي شد گفت چيزي دست گيرمان شده است.
ساعت را روي چهار و نيم صبح كوك كردم . قبل از سپيده بيدار شدم و درست روبروي بلند ترين ستون ايستادم. هوا هنوز سرد بود . هواي راكد و سردي كه آدمي را مي ترساند . صداهايي از ويرانه مي آمد كه مي ترساندم. روشني كم كم از دور نمايان مي شد . و صداهاي رعب آور دور كم تر و كم تر مي شد . خورشيد درست از بالاي ستون شرقي كه روبروي چاله ي كوچك قرار داشت بالا آمد . و وقتي كاملا بالا آمده بود درست بالاي ستون قرار داشت . اكبر بيدار كه شد قضيه را به او گفتم . خوشخال از اين كه لااقل چيزي دست گيرمان مي شود شروع كرد با بي سيم اختصاصي خبر را به رئيس پروژه رساندن. ديگر مي دانستم كه سرو كارمان با چه چيزي است . خداي آب و تابستان .
نزديك هاي ظهر اكبر به جان چاله ها افتاد . ابتدا چاله ها را از شن و خوار و خواشاك تخليه كرديم . گود تر از آني بودند كه فكر مي كرديم. به سطحي سفت و سنگي رسيديم كه شيبي تقريبا سي درجه به سمت پايين داشت . اكبر سيگاري گيراند و كف قبله گاه نشست .
(( چقدر خنكه اينجا . ولي ! كجايي پسر بيا ببين چقدر خنكه !))
بالا سر اش رفتم . تكيه داده بود به ديواره ي روبرويي قبله گاه و سيگار مي كشيد.
(( بيا تو هم يكي بكش ))
ياد اش بخير ! لب كارون مي نشستيم و چه مزخرفاتي كه نمي گفتيم .
-(( اكبر يادته دختر خالت عاشقت بود و هفته اي يه بار برات نامه مي داد ؟ چي شد عاقبتش ؟ حالا كجاست ؟ مي بينيش ؟ ))
(( آره بابا جان . زن يه كاسب شد و يتيم هاشو بزرگ كرد . حالا هم هروقت منو مي بينه ميگه برم عقد اش كنم . ))
_(( خو خره چرا نمي ري بگيريش ))
(( ما ديگه چيزي برامون نمونده ولي خان ! حس زن رو ندارم . سوسنبر حرف حسابش چي بود ؟ آخه شما كه زوجي نبودين كه طلاق بگيرين ؟ پس اون همه عاشقيت كجا رفت ؟ ))
_(( چه مي دونم . يه هو به سر اش زد طلاق بگيره . رفت خونه برادر اش بست نشست تا طلاق اش دادم . فكر مي كنم عقده ور اش داشته بود . ديگه اون خلاقيت رو نداشت ))
(( واقعن كه ( يك روز تابستاني با من )‌ اش يه رمان حسابي بود . هنوز هم گاهي مي خونم اش ))
_ (( چه جالب ! ما داريم خداي تابستان رو كشف مي كنيم ! ))
(( آوهو ))
كام عميقي از سيگار گرفت و رو به بالا خيره شد و بعد سرش را برگرداند طرفم .
(( هنوز ري چارلز گوش مي دي ؟ ))
-(( از اون روزا خيلي گذشته ولي هنوز هم گاهي گوش مي دم ))
(( فروغي يادته تو كازبا ))
-(( همونجا سوسنبر رو ديدم. اون وقتا سيگار نمي كشيدم . اون دستم داد . ))
(( چقدر تعجب كرديم يه خانم سيگاري نويسنده ديديم . يه نويسنده جدي ))
-(( يادش بخير ! و تو اون شب چقدر رقصيدي با جاز فروغي ))
(( آره . هه . ))
-(( گفتي پسر ات مهندسي كشتي سازي مي خونه ))
(( آره . ولي چه فايده تو ايران كه كاري واسش نيست . ))
-(( تازه همونجاهم ))
(( همين رو بگو . صد بار گفتم بيا پيشم ايران ميگه نه . اون هر جمعه ميره سر خاك مادرش گل ميذاره . ميگه اگه بياد ديگه نمي تونه سر خاك مادرش بره ))
-(( زنت حتما زن خوبي بود ؟ ))
(( خيلي خوب . خيلي ....اسمش ساچلي بود ))
-(( حالا واقعن ساچلي بود ))
((تا كمر گيس داشت . خيلي زن خوبي بود ولي ! همش جلو چشممه ))
-(( سوسنبر اون اواخر قرص اعصاب مي خورد . حالا مي دوني زن يه كارمند بانك شده كه اگه دماغشو بگيري نفس اش از ماتحت اش مي زنه بيرون ))
(( حيف تو ! خر بودي زن نويسنده گرفتي . بابا اينا همه اش حرف مفته. اهل ادبيات اهل زندگي نمي شن ))
-(( خب همه اش تقصير اون نبود . من هم كم كاري مي كردم. همه اش سرم تو كتاب و اين جور چيزا بود . ما حتا يه سفر هم نرفتيم . هيچ وقت با هم خوش نبوديم .به جز اون چند ماه اول كه همه با هم خوشن ... يه سيگار بنداز ! ))
(( بيا اين پايين بشين خيلي خنكه . اهان ديگه بپر بيا پايين! ))
-(( مي دوني يه بار تو عباس آباد تهران فروغي رو ديدم . ))
(( جون من ! باهاش حرف هم زدي ؟ ))
-(( نه . نتونستم برم جلوش . ولي از يكي شنيدم كه نجاري مي كنه ))
(( اوه ! صداي نسل ما عيسا پيشه شده ))
-(( اگه چاره داشت نمي شد ))
(( حلا بيا اينجا بشين و كمي براي خداي تابستان نوحه بخون تا بارون بياد . التماسش كن تا بهت رحم كنه . بيا بهش بگو يه چند روزي سرير خدايي شو به خداي بارون بده ))
-(( بازم شروع كردي اكبر . واقعن تو تو اين همه سال عوض نشدي !))
با ابروهايش اشاره زد بيايم پايين
-(( خب بابا اومدم ))
پريدم توي محراب . كمي زانو هايم درد گرفت. آن روز ها تازه داشتم پيري را حس مي كردم .
-(( نمي خواي گذارش بدي ؟‌))
(( چي گذارش بدم ؟ بگم نشستيم تو محراب اون دد ِ يانميش ها گپ سال هاي گذشته رو زديم ؟...اوايل ژوئن بود . آراز رو از مدرسه مي آورد كه تصادف كرد . من دانشگاه بودم . وقتي خونه رفتم ديدم نه اون هست نه آراز. از صاحب خونه پرسيدم نديده شون . اونم با من من گفت كه برم بيمارستان . سه چهار روزي زنده بود . ولي بعد مرد . آراز هم دو ماه بستري بود . ميدوني ولي اون بچه خيلي زجركشيده . مثل خودم كه پدرم در آمد تا درسم رو تمام كنم. بهت گفتم اون شبهايي كه باهم لب كارون مي نشستيم همش ته دلم خالي بود كه حالا دد ِ ننم دارن چي كار مي كنن. خواهرام لباس خوب مي پوشن يا نه ؟ شما اينا رو نمي دونستين. ))
-(( خب خودت هرگز در بارشون چيزي نگفتي ))
(( مگه تو گوش شنيدن بود ي. تو ده سال مثل يه جغد تو خونت حبس بودي و تنها جايي كه ميرفتي بانك بود تا سود ماهيانه ات رو بگيري . سالي يه بار هم به من زنگ مي زدي و مقاله پست مي كردي . تازه بي معرفت آدرس فرستنده رو هم رو بسته نمي نوشتي . مي ترسيدي پيدات كنم ؟ ))
-(( ول كن تو هم بچه شدي اكبر . چه چيزايي برات مهمه ! ))
(( نه ديگه چرا جواب نمي دي رشتي ؟ ))
-(( اصلا به اين فكر كردي اون جايي كه بهش تكيه دادي امكان داره پشتش خالي باشه ))
(( لانه مار ))
-(( آخه تو اين برهوت مار هم پيدا مي شه ؟ ))
(( هست هر يكي اين قد . چي فكر كردي تو! ))
-(( جان اكبر دوتا تيشه بزن ببين چيزي اون پشت هست .))
دستم را روي ديواره اي كه اكبر تكيه داده بود كشيدم. يك جور سرماي مطبوع لاي انگشت هاي آدم مي نشست .
(( ري! ميزنيم خراب اش مي كنيم ؟ ))
-(( به تو هم مي گن باستان شناس ! ))
(( نه . من داستان شناسم ))
بلند شد و چند ضربه به ديواره ي قبله گاه زد . انگار كه صداي انعكاس بشنويم . هردويمان جري تر شديم تا بيشتر به ديواره بكوبيم . من هم با كلنگ حفاري مي زدم. ديواره ريخته مي شد. و به پژواك نزديك تر مي شديم . سيگار را گوشه ي لب اش گذاشته بود چشم چپ اش را بسته بود تا دود توي چشم اش نرود . انگاري يك حفره ي خالي آن ته بود .




آقاي ماردوش همان طور كه به پشتي تركمني اي كه درست روبروي درب ورودي اتاق مطالعه اش قرارداشت تكيه داده بود و هر از گاهي پك عميقي از قليان چاق كرده اش مي گرفت دست نوشته ي داستان سوسنبر را بالا و پائين مي كرد و زير لب چيز هايي مي گفت كه تنها خودش مي توانست آن را بشنود . كمي كه متن را وارسي كرد آن را طرفي انداخت و بادي كه از پنجره داخل مي آمد و از در مي رفت بيرون ورق آخر دست نوشته ي گيره شده را برگرداند . آقاي ماردوش كمي شانه هايش را خاراند و زل زد به آخرين كلمات رماني كه سوسنبر برايش از ماكو پست كرده بود تا چاپ كند . آقاي ماردوش ناشر نمونه ي سال بود و لقب معتبر ترين ناشر ادبيات داستاني را براي خودش دست و پا كرده بود .
مثل بسياري از افرادي كه اصولن ارتباطي با ادبيات ندارند وارد جرگه ي ادبيات نشده بود . البته خيلي ها مي گفتند كه توي داستان نويسي كم آورده بود و بعد تصميم گرفته بود تا ناشر شود و به قول خودش ، آنها مي گفتند ، از اين طريق به هنر و ادبيات در ايران خدمت كند.
خب از اين كه آدم ناسيوناليست و پيشكسوتي بود هيچ كس شكي نداشت . به همين دليل سوسنبر يك روز معمولي ازسال با شوهر اش آقاي معلومي ، كارمند بانك كه بيني عقابي ،قد بلند و اندام لاغري داشت ، راه افتادند تا اين رمان را ، كه سوسنبر در ايام متاركه با ولي استشهادي نوشته بود و آقاي معلومي چندان از اين نوشته خوش اش نمي آمد ، براي آقاي ماردوش پست كنند .
اداره پست اتاق كوچكي داشت كه در آن امور مربوط به مرسولات سفارشي و پيشتاز انجام مي شد . همين طور كه كارمند پست تمبر هاي 100توماني را روي بسته مي چسباند ، شايد بازبان اش خيس شان مي كرد و يا شايد يك آب دست آن طرف دست راست اش گذاشته بود كه سوسنبر نمي توانست ببيند اش ، به چهره ي در هم كشيده ي بهروز معلومي ، با آن دماغ عقابي و قد بلند اش ، نگاه مي كرد و توي ذهن اش حتما با خود اش مي گفت (( ديلاق ! ))
بعد همان طور كه اكبر مراغه اي و ولي يك چشم شان را بسته بودند تا دود سيگار تويش نرود و ديوارهي روبروي قبله گاه را مي تراشيدند همه چيز با صداي بلند و جذاب مهر فشاري كارمند پست تمام شد و سوسنبر به اتفاق آقاي معلومي شانه به شانه ي هم از اتاق كوچك اداره بيرون آمدند و پس از دور زدن سالن اصلي اداره كه به تازگي بازسازي و طراحي شده بود ، و به قول يكي از كارمندان خانم اداره پست كلي بيت المال خرج اش كردند ، از پله هاي تازه سنگ شده پايين آمدند و بيرون اداره كمي با هم حرف زدند و توي شلوغي خيابان رفتند.
البته تابستان ماكو خنك و دلپذير است به اين دليل آنها با پرايد وارداتي صفركيلومترشان نيامده بودند . آقاي معلومي كه تنها به دليل ترفيعات كاري به ماكو آمده بود از زندگي در شهري كوچك و مرزي چندان راضي به نظر نمي رسيد مضافا اين كه ترفيعي هم در كار نبود و به قول خودش همه اش حرف مفت بوده كه او را بكشانند اين كله ي مملكت .بعد هم شروع مي كرد به فحش دادن به نظام اداري مملكت و از وكيل و وزير و رئيس همه را از زير تيغ فحش هاي نيمه حرفه اي اش مي گذراند .

همين كه بهروز پنجره ي مشرف به امام زاده را باز كرد ، باد خنكي پيچيد توي آپارتمان تازه سازي كه چند ماه پيش اجاره اش كرده بود .مثل هر مرد سيگاري ديگري اولين چيزي كه با اين صحنه توي سرش مي پيچيد اين بود كه سيگاري بگيراند و عبور و مرور مردم را توي حياط امام زاده ببيند . هميشه به آرامش و راحتي اي كه در فضاي امام زاده ها پيدا مي شود علاقه داشت .هرچند وقتي تهران بودند هميشه به سوسنبر مي گفت كه شاه عبدالعظيم ديگر جايي براي آرام شدن نيست و آدم بيشتر سرسام مي گيرد .
همين طور كه خاكه سيگارش را از پنجره بيرون مي ريخت با نوك شصت اش ضربه ي كوچكي به ته فيلتر سيگار مي زد و خاكستر مانده روي سرخي اش را مي تكاند بيرون .آن طرف زنها مي رفتند توي حرم ، مي آمدند بيرون . از چهره ي رضايتمند بهروز مشخص بود كه حتا عطر گلاب چادر هايشان را مي تواند استشمام كند . شايد ياد مادرش مي افتاد كه هميشه عطر گلاب ِ امام زاده داوود را مي آورد خانه . نفس عميقي كشيد و پنجره را بست .صداي قرآني كه از امام زاده مي آمد خفيف شد و وقتي كه بهروز به اتاق خواب رفت ديگر به زحمت شنيده مي شد .
سوسنبر پشت ميز آرايش موهايش را شانه مي زد .صاف ِ قهوه اي . مثل دم اسب هايي كه در 14سالگي در تركمن صحرا ديده بود . آنها مي دويدند و سر آخر جلوي صاحبانشان مي ايستادند . گويي مي دانستند كه بايد چقدر بدوند تا خريدار از سلامت جسمي شان باخبر شود. باران ريز و يك دستي مي باريد و بوي اسب تمام دشت را برداشته بود و با خودش به جايي مي برد كه در آن سال ها بهروز جوان لاغر و خوش اندام تهراني نمي دانست كجاست . همان روز بود كه كشف كرد دختر هاي تركمني از لاي چادر ها مي پايند اش.خصوصا يك جفت چشم گوشه دار كه جوان تر از بقيه ي چشم ها به نظر مي رسيد و هر از گاهي صدايي شبيه (هسس ) از سمت اش مي آمد . صاف ِ قهوه اي . به موهايش برس مي كشيد و بعد تارهاي مانده لاي برس را برمي داشت و گلوله مي كرد و مي گذاشت كناري .
حتما يك سطل آرايشي كوچك كنار ميز اش داشت كه گلوله موهايش را بريزد آن جا . بهروز تا خواست دهن واكند كه همين قضيه را گوشزد كند خم شد و از كنار ميز آرايش يك سطل كوچك آبي ِ‌ در دار بيرون آورد و موها را ريخت داخل آن .
بهروز چيني به پيشاني اش انداخت و گفت : (( خب ! حالا چيكار كنيم ؟))
او همين طور كه موهايش را مي بافت و يك رشته مو هم لاي دندان هايش گرفته بود از آينه به او نگاه كرد و گفت : (( چرا عصر كاري نمي گيري تا اين طور حوصله ات سر نره؟ ))
-(( اينجا عصر كاري ندارم . برم چي كار . كاري نيس كه .. ))
-(( پس بگير بخواب . كله ي سحر بيدار مي شي . من يه كم تو آشپز خونه كار دارم . بعدش مي يام پيشت . با شه جوجو ...))
بهروز به موهاي گيس بافت شده ي سوسنبر خيره شده بود . شروع كرد به باز كردن كمربند شلوار كرم رنگ اتو كشيده اش كه سوسنبر سال گذشته به مناسبت تولد اش ، 13مهر ، برايش خريده بود .خودش دوست نداشت تهران بپوشد اش . مي گفت طرف هاي آزادي هوا آنقدر خراب است كه حتا دوده ي ماشين ها مي نشيند روي كت و شلوار آدم . منتها ما چون هميشه كت و شلوار ها را مي دهيم اتو شويي گند و سياهيي اي كه از آن بيرون مي آيد را نمي بينيم.ولي ماكو ، هواي خنك و تميز كوهستاني ِ ايد آلي داشت .به همين دليل بهروز لباس هاي روشن و كت و شلوار سفيد هايش ، كه خيلي به قدر و قواره اش مي آمد ، را مي پوشيد .
لباس هايش را كه كند ، افتاد روي تخت .

آقاي ماردوش كمي كانال تلويزيون را اين ور و آن ور كرد و سر آخر خاموشش كرد و ريموت را انداخت روي پوست دباغي شده ي ابلغي كه كنار پشتي تركمني اش پهن كرده بود . نيم خيز شد و رمان را برداشت .بعد انگار كه بخواهد فال بگيرد و يا استخاره كند از وسط بازش كرد و شروع كرد به خواندن و همانطور كه كناره ي سبيل پرپشت ِ فلفل نمكي اش را مي خاراند روي بعضي از بند ها مكث مي كرد و از چند خط بالاتر شروع مي كرد به خواندن.
البته بايد گفت كه آقاي ماردوش همان ناشري بود كه اولين رمان سوسنبر را چاپ كرده بود و پول خوبي هم زده بود .درواقع چندان حواس اش به داستان جمع نبود بلكه به روز هايي فكر مي كرد كه سوسنبر و ولي به خانه اش آمده بودند و او چهره ي جذاب ولي را هرگزفراموش نكرده بود . صورتي گرد و سفيد با موهايي مثل پشم كه تا شانه هايش پائين آمده بودند . به شوخي به آنها گفته بود كه مجسمه ي داوود را از روي چهره ي تو ، منظورش ولي بود ، ساخته اند . او حتا با انگشت اشاره اش به ولي اشاره كرده بود . همان انگشت هايي كه حالا دارد شانه ي چپ اش را با آن مي خاراند .
سرش را چرخاند و با سفتي يقه ي پيراهن چانه اش را خاراند .و بعد با حالتي كه چندان هم بي ميل به چاپ اثر نشان نمي داد دكمه ي سياه گوشه ي گوشي تلفن اش را فشار داد . چند دقيقه بعد خانم جواني وارد اتاق شد و آقاي ماردوش همان طور نشسته ، رمان را دست او داد و گفت (( بدين تايپ كنن !))‌
خانم جوان هم چشم گفته نگفته متن رمان را گرفت و به سرعت از اتاق خارج شد و تنها صداي تق تق كفش ها ي سه سانت اش به گوش آقاي ماردوش مي رسيد . بعد هم صداي نازك و كشداري اتاق را جر داد . خب ! آقاي ماردوش نوشابه ي گاز دار زياد مي خورد و هميشه نفخ داشت . يكي از دلايلي كه دوست داشت هميشه تنها باشد هم همين بود .
تلويزيون را روشن كرد .صداي اذان توي اتاق اش را پر كرد و حتا كارمندان طبقه ي پايين هم مي توانستند اين را بشنوند .بعد همين طور كه شانه هايش را به نوبت مي خاراند رفت سمت دستشويي دست نماز بگيرد.

اكبر مراغه اي ديواره ي محراب را مي تراشيد كه آقاي ماردوش دست نماز گرفت و به محض اينكه احرام بست اكبر نگاهي به ولي انداخت و با ديدن صورت عرق كرده اش شروع كرد به از دوران جندي شاپور حرف زدن و اين كه با يك دختر مشهدي قرار و مدار عروسي گذاشته بود و آن دختر به قول آمريكايي ها خيلي هات بود و هميشه موهايش را فارافاس مي زد و علاقه اش به كوكاكولا مثال زدني بود ، گفتن .
خب اين اخلاق اكبر بود .خودش را اينطوري خالي مي كرد . من اما هميشه كم حرف بودم. به قول مادرم همه چيز را مي ريختم تو خودم . فكر مي كردم اگر اكبر با همان دختر مشهدي ِ به قول خودش هات ازدواج مي كرد حالا حتما اوضاع و احوال بهتري داشت . اما ما در عصري جواني كرده بوديم كه انگار هيچ چيز اش قرار نبود به كام ما تمام شود .در عصري كه روشنفكري ، طبق تعريف همان وقت ها ، بخشي از پرستيژ اجتماعي آدم ها بود . تلويزيون نديدن ، شطرنج بازي كردن ، فلسفه خواندن ، آن هم فلسفه ي ماركس ، ماشين ژيان سوار شدن ، كلاه كج مشكي سر كردن ، باراني پوشيدن ، كيف بغلي دست گرفتن ،‌در مهماني ها نرقصيدن ، كلمات لاتين استفاده كردن ،‌اپرا و جَز و بلوز گوش كردن و... اينها همه چيز هايي بودند كه ما را از جامعه متمايز مي كرد . نمي شد مثل حالا زير علم هر كسي سينه زد و بنابر مصلحت و يا حتا سياست گذاشت . آن وقت ها روشنفكر بودن مساوي بود با سياسي بودن و از تعاريف خاصي پيروي كردن .
اكبر ولي در بند آن تعاريف نبود . هم آغاسي گوش مي كرد و هم مالكيت مي خواند . در جشن ها مي رقصيد . روز بعد بليط تئاتر هديه مي داد . يك طور هايي هرجور كه دوست داشت رفتار مي كرد .
اما من ، نوعي پايبندي به اخلاقيات آنهم در سطح بسيار نخبه و بالايش مانع از آن مي شد تا با بدنه ي جامعه ارتباط برقرار كنم .دانسته هايم از روي كتاب ها بود. البته حالا اين را مي گويم . آن وقت ها چنان طرف دار پرولتاريا ي افسانه اي خودم بودم كه نگو و نپرس . هرچند هرگز آن ها را خوب درك نكرده بودم. استبداد آسيايي بت بزرگي برايم بود كه بايد روزي به دست پرولتارياي ستم كشيده شكسته مي شد. تقسيمات ارضي برايم پديده اي تشريفاتي و مزخرف بود . شاه مي خواست پز روشن فكري بدهد . خب ! من آن روز ها چندان از حقايق موجود در جامعه نيمه سنتي ايران خبر نداشتم .خيلي رعيت ها به اربابشان عشق مي ورزيدند . حالا بين شان چند تا ناراضي هم پيدا مي شد .مگر مي شود توي كشوري كه اگر شير گوسفندها كم شود دهقان اش فكر مي كند ولي نعمت اش ناراضي است و سعي مي كند رضايت اش را جلب كند از اين حرف ها زد . اين ها را بعد فهميدم كه زندگي در پناه يك همزيسني چند هزار ساله بر اساس تقسيم قدرت و پايگاه اجتماعي چه نظم و ترتيب خاصي به جامعه داده بود و نسل من مي خواست تمام اين نظام را به يك باره از بين ببرد . بر اين بوديم كه
اين نظم دروني و ذاتي شده در بطن اجتماع بايد از بين برود و نظم ديگري بر مبناي تساوي حقوق شهروندي و بر اساس شيوه ي توليد جايش را بگيرد . چقدر وقت صرف كردم تا بر اساس منابع موجود در زبان و ادبيات فارسي و همچنين كتاب هاي تاريخي كهن شيوه ي توليد ِ منحصر به قوم ايراني را كشف و تبيين كنم . جالب است كه بسياري از اين منابع را از ديدگاه من يك مشت فئودال منش و سلطه گر نوشته بودند . انگار نه انگار كه هميشه اين قوم فاتح و پادشاهان هستند كه تاريخ را مي نويسند وگرنه در دست يك مشت پابرهنه كه قلمي نبود تا تاريخ بنويسند .
به قول سوسنبر يك روشنفكر امل ِ از آدم به دور وحشي بودم كه تنها دم از آزادي توده ها و خلق مي زدم. بدون اين كه بدانم در اين سرزمين ،‌ سرور انگاري از خانواده شروع مي شود و به جامعه مي رسد . وتاعمق جان اين مردم ريشه دوانده است و اگر قرار باشد يكي اين ريشه را بخشكاند اولين كساني كه در برابر آن قد علم مي كنند همين مردم اند .
پدرم هميشه مي گفت ( هيچ وقت به اين جماعت اطمينان نكن ) و بعد سيگاري روشن مي كرد و دور حياط راه مي افتاد و ترجيع بند هاتف اصفهاني را با چنان شور و شعفي مي خواند كه آدم را كلي سر ذوق مي اورد . اما پدر ذوق اش هم از همان نوع زير ستم و ادبياتي كه از آن لذت مي برد ادبيات ركود و خمودي بود كه سال هاي سال ادباي درباري و يا صوفي هاي تارك دنيا به خورد اين مردم داده بودند . پدر اما كلي با ترجيع بند هاتف كيف مي كرد و اصلا كاري به اين نداشت كه من و نسل من به چه چيز هايي فكر مي كنيم .
آن روز پدرم پيراهن چيني گلدارش را پوشيده بود و همينطور كه بنان را زمزمه مي كرد به باغچه مي رسيد . من تازه فهميده بودم كه چيزهايي مهم تر از غذا خوردن و بيرون رفتن و اتو كشيده بودن هم وجود دارند . چيزهايي كه مي توانند آدم ها را كلي تغيير بدهند .پدرم در عين حال اين كه روحيه ي شادابي داشت در خلوت خودش اهل حزن و فقر بود . مثل خيلي ديگر از مردهايي كه مي شود ديدشان . مثل خود ِ حالا ي من كه هميشه لب هايم حالتي از تبسم دارد و به قول سوسنبر هميشه توي قلبم باران مي بارد .
پدرم انديكسر ثبت اسناد بود .كت اش راكه به چوب رختي آويزان مي كرد بوي كاغذ و جوهر اتاق را پر مي كرد .خب اداره ي ثبت اسناد چندان با پيشرفت هاي ملزومات اداري همراه نبود . هنوز هم فكر كنم همين طور باشد . آن بنده ي خدا هم يك انديكسر بود و چند شيشه جوهر و كلي دفتر ثبت ِ بلند و قطور كه بلند كردن هر كدام شان زور هفتا كرد را طلب مي كرد .البته دوتا جوهرنويس آلماني ِ طلايي هم داشت كه تمام كودكي ام دوست داشتم يكي از آنها را داشته باشم . چيزي شبيه قطره چكان تويشان بود كه آن را با جوهر ايران اينك پر مي كردند و جاي مغزي مي بستند .جوهر هاي ايران اينك هم به شكل بطري بود كه در هاي تشتكي داشت و براي باز كردن شان بايد كلي مواظب مي شدي تا انگشت ها و سر آستين لباس هايت جوهري نشود . درست مثل نوشابه بازشان مي كردند و توي جوهر دان مي ريختند و درش را محكم مي بستند . اگر اشتباهي روي لباس و يا جايي مي ريخت به هيچ وجه نمي رفت . درست يادم هست ، پيراهن سفيد دمشقي پدرم كه بي بي جان خدا بيامرز از سوريه آورده بود ، يك لكه ي سياه درست قد كف دست روي شكم و ناف اش افتاده بود . آن وقت ها پدرم چندان فرتوت و ناتوان نبود ، در حد و اندازه ي خودش نيرومند و جوان بود . به قول مادربزرگم ،‌بي بي جان ، علم محله را تا هفت محل مي برد و آخ نمي گفت . گاهي اوقات فكر مي كردم سوسنبر در ذهن اش درباره ي پدرم چه فكر هايي مي كند .. آن پير مرد ساده و لوده كه پيژاماي آبي كم رنگ مي پوشيد و با عرق چين در حياط قدم مي زد و با زمين و زمان شوخي مي كرد و ترجيع بند هاتف مي خواند .
گاهي فكر مي كردم سوسنبر فكر مي كند او يك دلقك است .و يا از اين پير مرد هايي است كه هميشه توي خانه موي دماغ اهل خانه اند و بساط ترياكشان جمع نمي شود و تنها آخر ماه مي روند بانك و كلي با كارمند هايش مزاغ مي زنند و مخ همه را مي خورند و آخرش هم سر نوبت با بغلي دعوا مي كنند .
اما او به نظر من هيچ يك از اين ها نبود .مردي بود با فكر و انديشه ي متوسط . و تنها يك شعر را خوب بلد بود . آن وقت ها كه من كاپيتال مي خواندم او ترجيع بند هاتف را توي حياط مي خواند .مي خواست لج مرا در بياورد .

اولين آشنايي سوسنبر با خانواده ي من همان دوران نامزدي مان بود . پدرپيژاماي آبي ِ روشن اش را پوشيده بود و داشت توي حياط مثل هميشه دور مي زد و گه گاه به گل هاي باغچه ها رسيدگي مي كرد. مارا كه ديد جلو آمد و هردوي مان را با دودستش در آغوش گرفت . هم يك طرف صورت مرا ماچ كرد و هم يك طرف صورت سوسنبر را. به گيلكي قربان صدقه ي مان رفت . بلند مادرم را صدا زد كه ((زناي بيه بيدين ا َ پدر سوخته ولي چيي جواني زن فاگيفته ))‌ و بعد هردويمان را تا در اتاق پذيرايي كه دري به ايوان بزرگ خانه داشت مشايعت كرد . آن روز ها پدر تازه از اداره ثبت اسناد بازنشسته شده بود و دوستان اداره اي اش اين پيژاماي آبي كم رنگ را براي شوخي برايش هديه آورده بودند تا در دوران بازنشسته گي بپوشد و هر وقت خواست لاس خشكه اي با مادرم برود چندان توي زحمت نيفتد . اين را خودش تعريف مي كرد و قاه قاه مي خنديد . مادرم هم صورت اش را با روسري اش مي پوشاند و مي خنديد .و بعد كلي سيم جيم پس داديم كه كجا وكي با هم آشنا شديم و از كس و كار سوسنبر پرسيدند و او هم مفصلا برايشان از خانه ي پدر اش در شهرضا و عكاس خانه اش در خيابان شاه آن زمان شهرضا گفت و گفت كه چقدر دوست داشته است تا عكاسي را از پدرش ياد بگيرد و به همين دليل برادر بزرگ ترش اردلان از فرانسه يك دستگاه دوربين فونژپورتابل برايش فرستاده بود كه تو گمرك تهران عيب دار اش كردند و به زحمت توانستند قرامت اش را بگيرد .و هم اين كه چقدر خواهر كوچكتر از خودش خوشگل و دوست داشتني است ،كه البته به نظر من او اصلا خوشگل نبود و سوسنبر الكي مي خواست همه جا شيرين اش كند تا خواستگاري برايش پيدا شود . آن روز سوسنبر خودش را طوري در دل مادرم جا كرد كه بالا مي رفت پايين مي آمد قربان صدقه اش ميرفت .خب او نويسنده بود و بلد بود از چه كلماتي كجا و چگونه استفاده كند . والبته اين كه تا پايان دوره ي زن و شوهري مان هميشه رابطه اش با مادر و پدرم دوستانه و از روي احترام متقابل بود . حتا وقتي كه متاركه كرديم پدر و مادرم هم يك سالي روي خوش نشانم ندادند . حتا فكر مي كنم در آن يك سال سوسنبر با مادرم تلفني حرف مي زده و چه بسا وقتي ديد كه يك سال و نيم تمام به سراغ اش نرفتم با اجازه ي مادرم شوهر كرد . يارو چندان آدمي نيست . بلند قد و طاس و تازه يك دماغ عقابي دارد اين هوا ( از آرنج تا نوك انگشت هايش را نشان مي دهد ) .

بهروزبالمس انگشت هاي بلند و كشيده ي سوسنبر روي سينه ي استخواني و كم مويش از خواب پريد و همان طور خواب آلود كمي با موهايش بازي كرد و همان طور كه سوسنبر گونه ها يش را مي بوسيد به آن روز باراني درست وسط تركمن صحرا فكر مي كرد . يك نوع شيريني مخصوص كه از آرد برنج و روغن مخصوص حيواني درست مي كردند آورده بودند و بهروز و دايي جان چقدر زير آن باران از اين كه چنين شيريني هاي خوشمزه اي را با چايي كه يكي از زن هاي تركمني برايشان آورده بود مي خورند خوشحال بودند . صداي از پشت سر اش مي آمد ( هيسسسسس. هيسسس.....هيس ) حتما يكي از دخترها بود . با همان چشم هاي بادامي و صورت كك مكي كه كلي نرو هاي يك جوان چهارده پانزده ساله را تحريك مي كند . شب كه در چادري تركمني خوابيدند تازه فهميده بود كه آن دختر فردا عروس مي شود و اين كه پدر بيچاره اش به اين دليل آن اسب هاي بي نظير را گذاشته است براي فروش . وگرنه تركمن ها اگر سرشان برود اسبشان را از دست نمي دهند . و اين كه اسم آن دختر جوانبخت است و خيلي جوان به خانه ي شوهر مي رود . آن دختر همش 11 ساله بود . و حتما كلي از بهروز خوشش مي آمد كه برايش هيس مي كشيد تا از آنجا ببردش. فردا كه داماد چهل و چند ساله را ديدند آنقدر در عروسي نوشيده بودند كه ديگر نمي توانستند براي آن طفل معصوم ناراحت باشند . بهروز چنان درضيافت مردانه مي رقصيد كه انگار دارد روي آسمانها راه ميرود و توي ابرها مي رقصد . عروس را كه به حجله بردند . آفتاب غروب كرده بود . و اسب ها همه رفته بودند . دايي و بهروز سوار وانتي شدند كه با آن آمده بودند و تنها مي توانستند پيرمرد تركمن و همسر اش را ببينند كه جلوي چادر مندرس ايستاده بودند و برايشان دست تكان مي دادند .باران همان طور ريز و نرم مي باريد و بوي اسب تمام صحرا را پر كرده بود . اما آنها كجا بودند ؟


حالا يك مدير پروژه را فرض كنيد كه سوار هلوكوپتر ارتش به سمت محل تحقيقات اكبر و ولي مي رفت . باته ريش آنكادر كرده ي تنك و سر طاس و بيني ِ يوناني .
آقاي مدير همين كه به سمت محل پروژه مي رفت گاهي ازبايناكيولار آمريكايي اش به بيرون نگاه مي كرد و يواشكي نوچ نوچي هم مي كرد كه مثلا از ديدن اين مناظر خشك و لم يزرع دارد تعجب مي كند . البته ايشان چون ديگر مديران اصولا بي خبر از همه جا بودند و اگر مشاوران ايشان – كه آنها را هم خودشان انتخاب مي كردند ، حالا با چه معيار هايي بماند – نبودند حسابشان به قول همين آقاي مدير با كرام الكاتبين بود . بعد همين طور كه بهروز داشت با بوي اسب ها مي رفت اكبر كناري نشست و سيگاري گيراند و آقاي ماردوش از اتاق بزرگ و نسبتا خالي اش بيرون آمد و بعد از راهرو به اتاق كوچكي كه گويي آبدارخانه بود رفت و پس از چند ثانيه صداي جابه جا كردن چيزي در نايلون فريزر آمد و اكبر همين طور كه پشت ِ گوش راستش كه روي تشك كشتي شكسته بود را مي خواراند آقاي ماردوش كمي شانه هايش را پيچاند و نفس عميقي كشيد و از آبدار خانه آمد بيرون و به سمت اتاق در بسته اي كه از آن صداي آواز ضيا بلند شده بود رفت و همين طور زير لب ترانه اي را كه مي شنيد زمزمه مي كرد (( ماهيگير –ماهيگيره – ماهيگير – ماهيگيره ....دودودوم دو ددو – ماهيگير خورا به طوفان زنه ... ))
در را كه باز كرد آواز ضيا راهرو را پر كرد و از پله ها پيچيد پايين . ارنوازتكيه داده بود به صندلي كامپيوتر و همين طور زل زده بود به سقف. آقاي ماردوش كمي ادا و اطوار در آورد و كمي خودش را با آهنگ جنباند تا ارنواز نيمچه لبخندي زد و به او نگاه كرد . به قول اقاي ماردوش لب هاي گيلاسي اش بي لبخند هم زيبا بود . و زيبا تر مي شد وقتي لبخند مي زد و محشر مي شد وقتي قاه قاه مي خنديد . ارنواز از آن دسته شاگرداني بود كه عاشق و دلشيفته ي استادشان مي شوند و بعد به او پيشنهاد ازدواج مي دهند . هرچند آقاي ماردوش بيست و پنج شش سال از او بزرگ تر بود واز زن اول اش يازده سال پيش در تركيه متاركه كرده بود و سه تا دختر داشت بزرگ تر از ارنواز ِ شهرستاني .
-(( از سراي وحش ِ تكين زنگ زدن كارت داشتن ))
-(( هه .. چي شد كه بعد از فراغ نوغان به ياد من افتادند ))
-(( آقاي تكين مي گفت كه چند تا خوبش رو برات آورده . هندي ين ))
-(( ناماسته ... ناماسته ... كبران ؟ ))
-(( من چي ميدونم . انگاري تو ضحاكي نه من . ))
-(( هيس . ديگه اين اسمو نگو ))
-(( از برادرت چي خبر ؟ ))
-(( زده به كوير . با يه دوست قديمي . ))
-(( رمان زن قبلي اش رو دادم برا چاپ ))
-(( همچي ميگي زن قبلي ش كه انگار حالا رفته زن دوم گرفته . سيگار بده !))
پاكت را مي اندازد روي ميز .
-((بايد برم سراي تكين. سم شون رو بگيرم بذارم رو دوشم . اين روزا خيلي مي سوزن. شايد دارن در مي يان .))
ولي از ازدواج ارنواز با اقاي ماردوش اصلا راضي نبود . درست يادش مي آمد كه همان اوايل چاپ كتاب سوسنبر همديگر را ديده بودند و ارنواز هم كه كمي ذوق نوشتن داشت با آقاي ماردوش كلي گرم گرفت و پس از آن توي جلسات به قول خودشان كارگاه داستان شركت مي كرد و مجذوب دانش بي حد و وصف آقاي ماردوش شده بود . به قول ارنوار انگار كه هزار سال عمر كرده باشد و همه ي چم و خم داستان ها را مي دانست .

البته گاهي فكرمي كنم زيادي به دنيا سخت گرفته ام . به تمام چيز هايي كه به نحوي در پيرامون ام حضور دارند و داشته اند . معلم پيري داشتم كه هميشه از تاريخ حرف مي زد . خب ! او معلم تاريخ بود . اما با ساير معلم تاريخ هايي كه من در زندگي ام داشتم فرق مي كرد . مردي كوتاه و فربه با صورت كوسه و چشم هاي تركمني . كه البته خودش مي گفت هرگز از تركمن ها نبوده و شايد رگ و ريشه اي اجدادي در تركمن ها داشته باشد كه اينقدر شبيه آنها در آمده . و اين كه برادر هايش هيچ كدام شبيه اش نبودند . چرا كه سه تايشان را به خوبي مي شناختم و اين شكلي نبودند . او هرروز صبح با بوي توتون به مدرسه مي آمد و در حالي كه سيگاري بر لب داشت از مدرسه مي رفت بيرون . ما همه شاگرد مدرسه اي هايي بوديم كه با سرطاس و دماغ هاي پره دار و گوش هاي بزرگ در هواي سرد و نمور گيلان در حياط مدرسه پرسه مي زديم و مي افتاديم دنبال يك توپ پلاستيكي كه شش هفت لا لايه كشيده بوديم سر اش .
از جنگ هاي تاريخ خوشم مي آمد . سال ها بعد فكر مي كردم جنگ باعث احياي روحيه ي سلحشوري در اقوام مي شود . آنها با پشت سرگذاشتن جنگ هاي طولاني به سرحدي از خود باوري و يا احساس به تغيير رويه ي زيستي مي رسند و مي توانند آينده ي بهتري را بسازند . اما اكنون فكر مي كنم جنگ چيزي جز بدبختي و ننگ ندارد .
بهرحال ، از جنگ هاي تاريخي خوشم مي آمد . مخصوصا او ، آقاي رشيدي را مي گويم ، همان معلم تاريخمان ، چنان با آب و تاب و شيرين از جنگ هاي بزرگ تاريخ مي گفت كه انگاري آنجا بوده و صحنه ها را درك كرده است . هنوز صحنه هاي جنگ چالدران كه به قول مورخان علارغم رشادت هاي بسيار ايرانيان به شكست انجاميد را به خاطر دارم . و هم چنين جنگ بزرگ ناپلئون با روسيه كه برايم يك پديده ي عجيب بود و از روسيه برايم يك رويا ي بزرگ ساخته بود كه سوسنبر به آن مي گفت روياي روسي و كلي به من مي خنديد.
اولين كتاب تاريخ را همان معلم ، آقاي رشيدي را مي گويم ، دستم داد . ((تاريخ جنگ هاي ايران و عثماني )) كتابي جلد آبي با شيرازه ي چرمي ِ مشكي كه به سبك روسي صحافي شده بود ،‌يعني به جاي چسب صفحات كتاب را به هم دوخته بودند و جلد كرده بودند . تاريخ نشر اش را درشت پايين روي جلد زده بودند ،1316، مطبعه ي حاج علي عباس فنوني فر، به خامه ي دانشمند بي بديل رشيد علي ِ مالك .خب ! اين كتاب از سري كتاب هايي بود كه تاريخ را ، حتا گاه بدون دليل و مدرك ،‌به صورت رماني تعريف مي كرد و همين باعث جذاب بودن اش برا ي من شده بود كه ساعت ها مي نشستم پاي اش . از لاي برگ هاي زرد رنگ اش بوي نا مي آمد و قدمت تاريخ را بيشتر به من مي فهماند .
از همه جالب تر اين بود كه گاه اين بوي نا با صداي پدر مي آميخت كه داشت مثل هميشه ترجيع بند اش را مي خواند . آن سالها پدر هنوز جوان بود و بوي جوهر مي داد و گاه سرانگشت هايش از برخورد با لبه ي تيز و خشك كاغذ هاي فرانسوي ترك بر مي داشت . آن روز ها هنوز انگليش پيپرز در ايران گسترش پيدا نكرده بود و كاغذ هاي پنبه اي كم بود . اما درست يادم هست كه كاپيتال ماركس را روي كاغذ هاي پنبه اي خوانده بودم .
عصر يك روز تابستاني در رشت بود كه فهميدم چگونه مي شود كسي را دوست داشت . گاچين دختر سفيد روشن و نمكيني بود . درست سه كوچه بالاتر از ما ، يعني وقتي تكيه ي چهارده معصوم را رد مي كردي و چند قدمي از راسته ي مسگر ها بالاتر مي رفتي خانه داشتند . پدرش از آنجا كه بعد ها فهميدم انگاري در كار ِ حنا و رنگ بود . و يا شايد گلچين موهايش را با همان حنا ها آنقدر حنايي و زيبا مي كرد . البته امروز اگر چه ديگر چهره ي كك مكي و موهاي حنايي گلچين به نظرم زيبا نمي آيد ولي براين باورم كه انسان در دوره هاي گوناگون از شم خاصي در درك زيبايي بهره مي برند كه فقط مخصوص ِ همان زمان و همان خصوصيات سني است و هم اگر من ، گلچين را ، اكنون پس از 40سال همانگونه زيبا بپندارم بايد در حسن صحت ِ خواص ِ ذهني ام شك كرد . و البته براين عقيده هم هستم كه روزي شايد نه چندان دور همان حس ِ غريب كه در نوجواني به گلچين ، دختر ِ حنا فروش ِ محله اي كوچك د ر رشت ، داشتم باز خواهد گشت و مرا به همان تپش هاي ناشيانه و همان حرارت هايي كه گاه از گوشهايم بيرون مي زد و سرم را به قاعده ي گلوله اي از آتش داغ مي كرد ، آ؛از شوند . آن روز شايد من پيرتر از اين باشم و شايد هرگز دختري همچون او حتا به ذهن اش نيز خطور نكند كه مردي چون مرا دوست داشته باشد . اما با اين حال من با عصاي پيري ام را خواهم افتاد و به دنبال خانه ي دختركي خواهم رفت كه موهاي حنايي ِ فر دارد و صورت اش كك و مكي است و گونه هايش در صلاه ظهر ِ متورم گيلان برق مي زند .

مادرم به ديوار خانه ي مان كه ، كه از آجر هاي قفقازي سرخ ساخته شده بود و بوته اي پرسياوش از آن آويخته شده بود ، تكيه داده بود و منتظر من بود . من و چلچين از انتهاي كوچه مي آمديم كه ديدمان و چه ها كه بر سرم نياورد و چه خرف ها كه بارمان نكرد . مادر ، با لهجه ي گيلكي اي كه او را از تمام زنان ديگري كه در زندكي ديدم و تجربه شان كردم ، متمايز مي كرد ، آن روز چنان مرا از عواقب امور مربوط به احساس به زن و عشق و از اين قبيل مباحث ترساند كه پس از چند روز گلچين را به كلي از ياد بردم و پس از آن تنها گه گاهي سايه اي از دختركي لاغز و استخواني با پستان هاي برآمده ي كوچك ، كه چون نقطه هايي كوچك زير لباس اش مي لرزيدند ، در ذهنم باقي بود و گاهي در مستي هاي دوران جواني به يادم مي آمد و چه هلهله ها و فرياد ها سر مي دادم و آواز مالا ها هم مي آمد و آن مستي سراسر شور ِ عاشقي را با نجواي كاكايي ها مي آميخت و از طرفي باد همراهي مي كرد و از سمتي موج به موج شكن هاي بتوني روسي مي خورد و بر مي گشت و سنگ ريزه هاي كف را به بالا پرتاب مي كرد . و گاه كه حس غريزي ِ جوانم سركشانه به سراغم مي آمد گلچين را برهنه در برابرم تصور مي كرد كه آرام مي آيد و بدن لخت ام را مي بوسد و لاي پاهايش را به كشاله هايم مي مالد و سپس خيسي ِ دلچسبي از ميانه ي اندام اش روي ران هايم مي ماند و چنان هم آغوش او مي شدم كه انگار در عالم حقيقت ، همان نوجوان شانزده هفده ساله ام .
آري در بيست سالگي به مستانگي هايي پيوسته بودم كه گويي چنان بي پايان بودند كه هرگز به ژرفاي درونش پي نمي بردم و چنان سحرانگيز مرا از هزار توي تاريخ و كتاب هاي جلد شده و بوي نا و دخترك لاغراندام مو فرفري جدا مي كرد كه نمب دانستم در كدامين سپهر از حضور خود دست و پا مي زنم . نوعي خلاء ، نوعي بي خويشي ِ شاعرانه به سراغم مي آمد و تا دروازه هاي ناممكن مي بردم . با اين حال هروقت كه آن بي خويشي نبود چنان مجذوب مباحث و مطالب جديد ِ متفكران عصر بودم كه آن نيز نوعي بي خويشي را در من ايجاد مي كرد.
يكي از دلايل نزديك شدن من به سوسنبر همين بود . او جدا از نامي كه باري از عرفان و سنت به همراه داشت ، زن ِ بروز و مترقي اي جلوه مي كرد و به نحوي سخن گفتن و حتا نحوه ي رفتار اش با تمام زنان و دختران ِ دور و بر اش تفاوت داشت .

كازباي شيراز جاي چندان معمولي و همه پسندي نبود . چرا كه برخلاف سليقه ي آن وقت ها در آن زمان نوعي از موسيقي در آنجا اجرا مي شد كه جاي ديگر نمي شد نظير اش را پيدا كرد . در شيراز ، كازبا پاتوق ِ من و سوسنبر و اكبر بود . گاهي دوست دختر مشهدي ِ اكبر هم مي آمد . مي نشستيم و به جاز ِ فروغي گوش مي داديم و مباحث جدي و اساسي فلسفه ي ماركس را پيش مي كشيديم . البته حالا كه به آن روز ها فكر مي كنم مي بينم ما چقدر ابتدايي فكر مي كرديم و نتايجي كه برايمان از آن همه پرحرفي و چانه زني به دست مي آمد چقدر بي خودي و بدرد نخور بود .
البته اين كه چرا اين همه به شيراز مي رفتيم دليل اش اين بود كه اهواز به هيچ وجه با روحيه ي ما سازگار نبود . در اهواز نوعي حال و هواي قومي و قبيله اي حاكم بود و هنوز خيلي بايد مي رفت تا به تهران و ساير شهر ها مي رسيد . از اين ادعاي بعضي از نويسنده ها اصلا خوشم نمي آيد كه اهواز، يا اصلا جنوب را ، مامن داستان نويسي مدرن ايران بدانند . به نظرم در داستان اين جنوبي ها تنها چند چيز هست كه هي تكرار مي شود . بادبزن دستي ، عرق چين و عرق و دوچرخه . اين ها كه نشد داستان . بگذريم ... آدم عاقل دشمن تراشي نمي كند .

در كودكي هميشه چيزهايي بود كه مي ترساند ام . از چشم هاي گربه اي ِ منيره ، ابرو برچين ِ خانگي ِ محله گرفته تا سايه ي برگ هاي درخت ِ‌ انجير كه شب هاي باراني ، مخصوصا وقتي باد ِ شديدي مي وزيد ، در قالب ِ اشباح بر ديوار مي افتاد . انگار اشباح با پنجه هاي بلند و لرزانشان به دنبالم بودند و من پناهي جز آغوش مادرم نداشتم . محكم به او مي چسبيدم و صورت ام را لاي پستان هايش پنهان مي كردم .
فرح دختر خاله ام ،هميشه به اين حس من مي خنديد و با برادر اش ، گرگين ، در حياط خانه ي اجدادي مي دويدند و بلند بلند مي خواندند : (( شال ترس ولي به چنده /هنوز جه ترس نمرده )) بعد من كه حسابي از اين شعر من درآوردي ِ گرگين كفري مي شدم ، مي افتادم دنبالشان و موهاي فرح را مي كشيدم و گرگين را حسابي كتك مي زدم . وبعد فرح طوري گريه مي كرد كه احساس ِ ترحم ِ مادر و خاله ام را بر مي انگيخت و آنها را عليه من مي شوراند . گرگين اما بي چنگ و مشت تر از اين حرف ها بود و هرگز نمي توانست ترحم كسي را برانگيزد و يا به اصطلاح خودش را به موش مردگي بزند . خب ! او ذاتا بچه ي ساده دل و بي غل و غشي بود . از همان جنس آدم هايي كه مي توانند از بهترين دوستان آدم باشند . هرچند وقتي بزرگ تر شديم فهميديم كه چه فاصله ي عميقي بين من و او و جهان ِ من و او وجود دارد . فاصله اي چنان عميق كه حتا يك كاسه بودن پدرانمان هم مارا به هم پيوند نمي داد . هنوزهم گاهي دلم براي موهاي قهوه اي روشن و صداي گرفته ي گرگين تنگ مي شود .
گرگين در 19سالگي به سوئيس رفت تا در لوزان درس بخواند . اما نه هرگز به لوزان رفت و نه كار و كاسبي ِ خوبي براي خودش به پا كرد . هرچند شوهر خاله ي مرحومم آنقدر براي آن دوتا گذاشته بود كه اگر تا آخر عمرشان هم فقط بخورند و سفر بروند براي بچه هاي شان هم مي ماند .
نمي دانم چه در وجودم بود كه حس حسادت فرح را بر مي انگيخت . من چيزي بيشتراز يك بچه كارمند نبودم . آن هم بچه كارمندي كه پدر اش فقط يك انديكسر ساده بود . در عوض شوهر خاله ام با آن جلال و جبروت اش كلي بايد مايه ي مباهات و دك و پوز براي فرح مي شد . شايد هركسي به جاي فرح بود با دختر شاه هم فالوده نمي خورد . چه برسد به من كه جوانكي از طبقه ي متوسط بودم . اما چرا بايد او به من حسودي اش مي شد ؟ بعد ها فهميدم كه شايد دوستم دارد . شايد رابطه ي فاميلي مرز هاي طبقاتي را مابين ما برداشته بود . نمي دانم . اما من به هيچ وجه دوست اش نداشتم . و راست اش خيلي هم بدم مي آمد كه زن آدم يكي باشد مثل فرح . چه برسد به خود او . با آن صورت پر از جوش و ران هاي كلفت و پستان هاي بزرگ كه هميشه بوي تند عرق ازش مي آمد و آدم را از هرچه دختر بيزار مي كرد .
آن سال ها ، من گلچين را مي خواستم . او نه هيكل بزرگي داشت و نه تن بد بويي . وصورت ِ كك و مكي اش برايم جذاب بود و يك جورهايي حس دروني ام را بر مي انگيخت . البته قبول دارم كه توجه من به او بيشتر از روي غرايز جسماني بود تا عشق به معناي واقعي اش . اما پس از رسوايي اي كه مادرم سرم در آورد و تهديد ها و نفرين هايش ديگر حتا به او نگاه هم نمي كردم تا جايي كه ديگر هيچ حسي به او هم نداشتم . چه برسد به اكنون كه سال هاست مرده ام و شما داريد تمام اين رخداد ها ي ، شايد نه چندان مهم ، در زندگي مرا از روي نوشته هايم مي خوانيد . نوشته هايي را كه تنها اكبر مراغه اي از وجودشان اطلاع داشته و شايد خود او و يا يكي از نزديكان اش آنها را به اين صورت مدون كرده است . وگرنه خود نيز در زمان حيات ، و همين حالا ،‌بر اين عقيده بوده و هستم كه اين اتفاق ها اصلا حائز اهميت نبوده و در كل داستان زندگي ِ آدمي مثل من كه در زندگي اش چيزي جز يك از آدم به دور ِ وحشي ، به قول سوسنبر ، نبوده چه ارزشي مي تواند داشته باشد .

اولين كلاه روسي ام را از يك كلاه فروشي در انتهاي راسته ي زرگران رشت خريدم . يك روز باراني ِ پاييز بود و آب در كف بازار روان بود . يك كلاه سفيد شيري بود كه نزديك هاي پيشاني اش پررنگ تر مي شد . به نظر بيشتر پاپاخي بود تا كلاه روسي . مادر بيچاره ام فكر مي كرد براي سرماي زمستان گيلان خريده ام اش . اما وقتي سر اش مي كردم احساس مي كردم يك تاواريش روس هستم كه از كوچه پس كوچه هاي لنين گراد مي گذرد . بعضي از هم كلاسي هايم مسخره ام مي كردند . البته حالا كه به آنها فكر مي كنم مي بينم حق داشتند طفلكي ها . فرح هم هر وقت مرا در خيابان مي ديد با خنده مي گفت يك كلاغ به راحتي مي تواند رويش بنشيند و تخم كند ، و بعد براي آنكه از دلم در بياورد مي گفت كه با صورت گردم مي آيد . سال ِ بعد همان سال بود كه به جندي شاپور رفتم و ديگر نتوانستم حتا در چله ي زمستان كلاه روسي ، يا همان پاپاخي را ، سرم كنم .
به قول سوسنبر تنها روياي ِ روسي ام را با خود به جندي شاپور بردم .

۱۳۸۸/۰۸/۰۱










  • دوستان ارجمندم !
    اين پست در دوبخش منتشر شده است



1- شعري از من و ترجمه اي از آنتوني وير شاعر، نقاش و فيلسوف معاصر
2- يادي از امير زماني فر

دوستاني كه به هر دليلي نمي توانند از بخش كامنت بلاگ اسپات استفاده كنند مي توانند نظر و يا دلگويه ي خود را به آدرس hosseintavafi978@gmail.com پست كنند .











تو آنجايي ...






تو آنجايي
پشت ِ درختچه هاي توت ِ وحشي
و من
كمي پنهانم
كه نمي دانم
چه بنامم
اين ظهر ِ بي تابي را

تو آنجايي
كنار ِ پنجره و به عصر مي نگري
من اما
باراني ام را مي پوشم
تا از كناره هاي بي ترديد بروم

تازه به اين هوا
عادت كرده ام
و ظهر
رامم مي كند


اكنون غروب شده است
پنجره ها بسته اند و
تو
رو به رويم
از بازشدن ِ جوانه هاي گندم مي گويي
نه
نوروز نيامده
صداي باران است
گوش كن !



تو آنجايي
پشت ِ پلك هاي خيسي كه از من رميده اند
تازه به اين هوا عادت كرده ام
تو آنجايي و به غروب ِ عصر مي نگري
من اما
پشت ِ هنوز ِ بوته هاي توت ِ وحشي
پنهانم

نگاهم كن !





ترجمه ي آزاد ِ اين شعر از آنتوني وير، شاعر ، نقاش و فيلسوف معاصر


You are there




AFTER A POEM BY HOSSAIN TAVAFI


...You are there
And I'm behind the nameless
bushes of wild berries
What can I give a name to
?this high noon of perplexity
You are there
by the window
gazing into space
and I'm wearing my raincoat
for travelling

This climate is strange to me
and high noon caresses

Now it is evening
windows closed
and you suggest that
we prepare for the celebration

But it is not the time
Listen to the rain!
You are there
far behind those eyes
turned away from me
saturated

This weather is strange to me
and you are there
looking at the sunset
in perplexity
while I am hidden
behind the nameless
bushes of wild berries.

?See me

Anthony Weir

Oct 2009



آثاري كه تا به اكنون از اين شاعر معاصر منتشر شده اند

Tide and Undertow , Blackstaff Press ,Belfast , 1976
Cinema of the Blind ,Blackstaff Press ,Belfast , 1980
Early Ireland , a Field Guide , Blackstaff Press , Belfast ,1981
Images of Lust , Bastford Books , London , 1986
Dispatches from the War against the World , Dissident Editions , Downpatrick , 1994
The Transcedental Hotel , Downpatrick , 1996
Womb of Half-fogged Mirrors , Downpatrick , 1998
...And

همچنين آنتوني وير برنده ي جايزه ي برجسته ترين شاعر جهان در سال 2007 مي باشد كه توسط كتابخانه ي بين المللي شعر و سايت رسمي شعر به وي اهدا شده است .
وي درباره ي خود در مقدمه ي آخرين كتاب اش ، 196شعر از آنتوني وير ، كه توسط نشر پوئتري هانتر در سال 2006منتشر شده است چنين مي نويسد
(( هم اكنون 65ساله ام و تمام زندگي ام را به عنوان يك معترض از شرايط موجود در جهان و به عنوان يك دگرانديش گذرانده ام . هيچ وقت برآن نبوده ام كه ازدواج كنم و فرزندي داشته باشم و هيچ وقت به پيشنهادهاي استخدام پاسخ مثبت نداده ام . بنابراين ، تا به اكنون زندگي اي بنابر اصول تعريف شده نداشته ام .
من ساليان ِ ميانسالي و پيري ام را با روستايي دورافتاده در شمال ايرلند و روستايي به سبك قرون وسطي در آويرن جرج ، واقع در جنوب غرب فرانسه ،‌تقسيم كرده ام .
اكثر آنهايي كه شعر هاي مرا مي خوانند بر اين باورند كه شعر هاي من تكان دهده و ويران گراند و اين براي من رضايت بخش است ))
علاقه ي وافراو به فرهنگ و انديشه و ادبيات ايران باعث شده است كه علارغم تمامي تفاوت هاي فرهنگي و يا به گونه اي تضادهاي انديشه گاني با او همچنان او را به عنوان يك دوست بخوانم . در واقع او فيلسوفي پوچ گرا است و پرتره هايي گوناگون از خود ، به صورت برهنه ، به تصوير كشيده است كه من به هيچ وجه اين بخش آثار وي را نپسنديده ودر اين مورد در واقع منتقد جدي وي هستم .
اگر چه برخي از سايت هاي ادبي و فلسفي انگليسي زبان از او به عنوان فيلسوفي ضدانسان نام برده اند اما نگاه عميق و انساني او به حوادثي چون جنگ و استعمار انسانها درملل عقب مانده برايم قابل تقدير و ستايش است .
او انساني دوست داشتني و مهربان است و هم اكنون در انزوا در يكي از روستا هاي فرانسه زندگي مي كند و بارها از كم و كيف زندگي در روستايي با معماري سده هاي ميانه در فرانسه برايم نوشته است . اشعار آنتوني وير فلسفي و سوال برانگيزند . و من اميدوارم كه بتوانم بخشي از اشعار انگليسي اش را به فارسي برگردانم .

شعري از ويليام باتلر ييتس شاعر مورد علاقه ي وي

A poem by William Butler Yeats , his most admired poet


After Long Silence

,Speech after long silence ; it is right


,All other lovers being estranged or dead
Unfriendly lamplight hid under its shade
,The curtains drawn upon unfriendly night
That we descant and yet again descant
:Upon the supreme theme of Art and Song
Bodily decrepitude is wisdom ; young
We loved each other and were ignorant
1932

برگردان آزاد اين شعر به فارسي از حسين طوافي

پس از سكوتي طولاني

حقيقت دارد
پس از اين سكوت طولاني
مي گويم
كه عاشقان
مرده اند
عاشقان
در كنج ِ قهر
خفته اند
چونان نور ِ غريبه ي چراغي
كه زير سايه پنهان شود
و يا
پرده اي
كه رو به سوي شبي ناهمراه
آغوش بگشايد

ما
هماواز
هم ساز
با خنياي ِ بلند ِ هنر و آواز :
كه فنا
خرد ما است

ما
فراموشان ِ امروز
عاشقان ِ ديروز بوديم


ويليام باتلر ييتس
1932


*******************************************************


حدود يك ماه پيش توسط دوست فرزانه و ارزشمندم غدير نبي زاده باخبر شدم كه امير زماني فر دوست و همراه قديمي ديگر در ميان ما نيست . امير زماني فر ، خبرنگار و گزارش گر راديو فر دا در چك بود و اواخر ماه ميلادي گذشته به دليل سانحه ي تصادف در مرز آلمان و چك از اين جهان رخت بربست .
به همين دليل مدتي به روز رساني اين وب لاگ به طول انجاميد .
از دست دادن امير براي تمامي دوستان اش باور نكردني و غير قابل تحمل بود . او انسان برجسته اي بود و استعداد فوق العاده اي در تحليل خبر و زبان انگليسي داشت . و گويي همين ديروز بود كه براي خداحافظي آمد و من تا بيرون از محل كارم مشايعت اش كردم و چندين بار يكديگر را صميمانه در آغوش گرفتيم و يكديگر را بوسيديم . او مي رفت كه به يكي از موفق ترين چهره هاي فرهنگي در عرصه ي خبر بدل شود . اما گويي سرنوشت نسل ما را با قلمي جز اين نوشته اند كه هركدام به گوشه اي پناه برده و از دلتنگي ها بگوييم و گاه با يادي از دوستي قديمي شاد شويم و منتظر شنيدن خبري خوش از جانب دوستي ، همراهي و ياري باشيم .و گاه غم از دست دادن همراهي قديمي چنان اندوهگينمان كند كه نتوانيم به چيز ديگري جز او بيانديشيم .
ياد سالهاي گذشته و امير به خير!
ما همكلاسي هايي كه دوستاني صميمي شديم و خاطرات بسياري با هم داشتيم . از سربه هوايي هاي دوره ي تحصيل گرفته تا هم كار و هم راه بودن در انستيتو زبان كيش وي لاهيجان . و بعد او به سمت جهان خبر و سياست رفت و من بيش از پيش به ادبيات پناه بردم و به قولي هرگز جامه ي سياست به تن نكردم .


غم نبودن او را به پدر ، مادر و خواهر بزرگوارش تسليت عرض مي كنم و از يزدان پاك مي خواهم تا به آن عزيزان صبر و بردباري عنايت فرمايد .

از دست شدن امير را به خانم پوران فرخزاد و جناب آقاي فرح اندوز نيز تسليت عرض مي كنم و براي ايشان نيز شكيبايي و صبر را از خداوند بزرگ خواستارم .


ازدست دادن امير را به جامعه ي خبري فارسي زبان در سراسرجهان تسليت مي گويم .

مرگ امير را به غدير نبي زاده ، مهرزاد كهن روز و اشكان بابك ،و تمامي ِ دوستان و همراهان سال هاي گذشته ، تسليت مي گويم و اميد وارم هميشه سلامت و تندرست باشند .
و
به خود نيز تسليت مي گويم و ياد امير را پاس مي دارم .


شعري از دفتر سال 87
به ياد امير زماني فر



رفتن ات ...





كلام ناممكن
چنارهاي سترون
آن دست رفتن
رفتن ات

آشوب در من مي پيچد
مشتي سايه
كه از حريم امن پياده رو ها
رفته اند

خستگي تب آلوده ي نور
بازي برگ ها
برگ بازي ِ عابران
رفتن ات
آن دست ِ رفتن
رفتن ِبرگ بازي ِ عابران

رفتن ات
بازي برگ ها



رشت – خرداد 1387



امير آرام و بي صدا در تازه آباد رشت براي هميشه خوابيده است



امير !
امير جان ! .............

سيگاري روشن مي كنم و
خاموشم






۱۳۸۸/۰۷/۰۹


به بهانه ي بي خوانش ِ پرندگان




بي خوانش پرندگان 1





لبخند تو
ديري است
فرامن نمي رسد
بندر
بي تكاپوست
بندر ِ بي تكاپوست
نگاه نمي كني !؟

شاخه هاي برف گير
زودتر يخ مي زنند
بي گمان
بي سرانگشتان ِ گرمابخش
لانه ي مورچگان نيز
تهي مي ماند



از خود مي گويم !
اندوهگينم !
خيس و خشك و خاموش
درختي
بي خوانش پرندگان
در اكنوني
بي زنهار

(بي خوانش ِ پرندگان )



سيزده ساله بودم و نوجوان كه او را براي نخستين بار ديدم . در مراسمي خانوادگي كه تمامي بستگان سببي و نسبي مان در لاهيجان حضور داشتند . و او هم بود . هم او . م موئيد. كه سال ها پس از آن دانستم شاعري بزرگ است و از بازماندگان خوشه و از نسل شاعران موج نو و هم اين كه چه فاصله ي عميقي از شناخت ِ حقيقت شعر ما بين او و نسلي كه پس از او آمدند و او را نشناختند و حقيقت شعر اش را درك نكردند قرار دارد . آن روز ها من تازه مرز هاي سياه مشق نويسي را پشت سر گذاشته بودم در شبي زمستاني كه روز پس از آن قرار بود به سفر حج برود و به تازگي هم جايزه كتاب اول كارنامه را به او داده بودند به حضور اش رسيدم . به همراه آن شاعر پرنيان پوش ، عليرضا كريم لاهيجي و استاد مهربانم حيدر مهراني كه هرگز نوع نگرش جدي اش به پديده ي ادبيات و خصوصا شعر را فراموش نمي كنم و گويي هم اينان بودند كه به من آموختند به شعر به عنوان يك موجود زنده نگاه كنم و هرگز در گرداب ابتذال در نيفتم . آن سال سال هشتاد بود و من تازه جواني كه نخستين پژواك هاي شعر حرفه اي را در ذهنم تجربه مي كردم .به خانه اش رفتيم و او كه نسبت سببي فاميلي با من دارد با لبخندي هميشگي پذيرايمان شد و كمي از جد پدري ام كه صوفي گمنامي بود برايم گفت و سپس غزلي خواند . غير متعارف و نه چون تمام غزل ها كه نوعي از تكرار مكررات در آنها هست و تهي از انديشه نوشته مي شوند و اين از هر شاعر معمولي اي بر مي آيد .
ابتداي پنجاه بود كه ديده بودم اش . و اكنون كمي پيرتر بود . مردي نه چندان بلند قد اما خوش سيما و خوش صدا كه حرف زدن اش نوعي آرامش را در قلب انسان مستولي مي كرد . و كلمه ي مقدس الله را با ته لهجه ي عربي به خوبي تلفظ مي كرد . همان بازديد ِ پس از سالها مرا به او پيوند داد و تا به همين امروز كه اين خطوط نوشته مي شود هرگز آن شب سرد زمستاني در لاهيجان را فراموش نمي كنم و او را در آن سال كه كنار كتاب خانه ي چوبي اش بر زمين نشسته بود و متفكرانه به شعر من گوش مي داد . و هم او كه پس از شنيدن شعر لبخندي از رضايت بر لب هايش دميد .......

سياهي هاي ميان شقايق ها
درخشانند
چونان اندوهي پايدار

حسين !
حسين !

آواهاي ايراني اين حروف
درخشانند
چونان سياهي هاي ميان شقايق ها

حسين !
حسين !

(پروانه ي بي خويشي من )

در ميان سيلاب سترگ شعر امروز كه نمايي كاذب دارد و چيزي جز كميت ِ محض نيست كم اند چون او كه فارغ از تمام ِ زد و بند ها و جدا از تمامي ِ روابط كه جايگزين شايسته گي شده اند همچنان شاعر بمانند و خود را همچنان در قله هاي شعر نگه دارند . گويي برايش فرقي نداشت كه در شعر نامي از او باشد و يادم داد كه در گوشه اي از عزلت شعر بنشينم و به چيستي ِ كلمات فكر كنم . كلماتي كه هر كدام بسيار رازها در خود نهفته دارند و چه بسا در پگاهي مه آلوده لب شكن شوند و سخن بگويند .
كلمات در گسترش خود در ساحت شعر به معنا مي رسند . چه بسا كه در هيچ فرهنگ لغتي حضور نداشته نباشند و چه بسا كه هرگز در اين جهان نبوده باشند و چه بساها كه در امتداد اين نوشتار بيايد .
بيايد .
غروب همان روز سرد زمستاني در لاهيجان است . حيدر مهراني كه به تازه گي عصاي پيري به دست گرفته بر صندلي جلوي پرايد سفيد عليرضا كريم نشسته است كه رانندگي مي كند و از شب هاي خوشه و ملاقات شان با خانم حسيني درست قبل از جلسه ي شعر مي گويد .مهراني مرد خوش صحبتي است . او طالقاني است و با اصالت . و لبخندي نمكين دارد و عينك ِ كاوچويي ِ قهوه اي اي بر چشم . (( مي گم علي اين حسينو ببريم پيش ِ حسين )) آنها به او حسين مي گويند . و مي رويم . كوچه اي قديمي و خانه اي قديمي با ديوار هاي اخرايي و حياطي كه موزاييك فرش شده است . محقر نيست اما اشرافي هم نيست . او بر ايوان كوچك اش استاده سلاممان مي كند . وارد مي شويم
مستان سلامت مي كنند
بوي كاغذ و نم مي آيد . تل انباري از روزنامه ها و جرايد كاهي رنگ درست روبروي من و بر سقف كتابخانه ي قديمي اش به چشم مي خورد و جايزه ي كارنامه و كه غزالي خوش تراش به قامت ِ شعر بود در بوفه اي كناري ديگر و لوحي برنجين گويا كه نام او بر آن حك شده بود . سپس يك پلاك طلا كه خود ِ جايزه بود . جايزه اي كه به هيچ وجه فروختني نبود . و براي من ، در آن سالها ، رويت يك حقيقت ادبي مي توانست باشد . يعني من ميهمان خانه ي شاعر برگزيده ي ايران هستم ! سرزميني كه هيچ اگر ندارد شعر نابي دارد و چه بسا شعر اش در دنيا يگانه است .و شاعر برگزيده اش هم مي تواند در دنيا يگانه باشد . هست .
زنگ آيفون را زدم . در باز شد . صداي محزوني گفت (( حسين ! حسين ! تويي ؟ )) (( بله آقا منم . )) و وارد خانه شدم . رويش را مي بوسم و جعبه ي شكلات را به كناري مي گذارم . صداي آواز ناظري مي ايد . مطرب مهتاب رو . هميشه كلمه ي حسين را محزون ادا مي كند . او سوگوار است . سوگوار حسين . نه ار آن دسته اي است كه از حسين فقط نام اش را مي شناسند و به واسطه ي آن دست به هر كاري مي زنند . نه از آن دسته اي كه با دستاويز قرار دادن احساسات ِ مذهبي مردم به تحميقشان مي كوشند . نه . او اينگونه نيست . او عاشق است . عاشق حسين .
او از جد پدري ام مي گويد . پدر بزرگ پدرم كه درويشي عيسا پيشه بود و خود تابوت خود را ساخت تا در روز موعود در آن بخوابد . همو كه اكنون زير درخت هاي آزاد در آقا سيد محمد لاهيجان خوابيده است و چقدر آزاد خوابيده است . و چقدر كوچك است سنگ قبر اش و چقدر بي مدعا درست زير پاي درختان آزاد گوشه گيري كرده است . (( خودا بيامورزه اون درويش ر ِ . من وقتي جوان بودم ساعت ها سر قبر اش مي نشستم )) او مي گويد . محمد حسين مهدوي ، تير ماه سال 87، پس از حادثه اي كه مدتي خانه نشين اش كرد و باعث شد آن موهاي زيبا و نازنين اش را بتراشد .چقدر پير تر شده بود و قتي او را بي آن موهاي زيبا كه گاه جلوي چشم هايش مي ريخت مي ديدم . ته ريش اش در آمده بود . و چشم هايش كمي گود افتاده بود. جاي بخيه ها بر سر اش مشخص بود . (( خدا رحم كرد آقاي موئيد ! خدا رو شكر كه زنده مونديد ! ))
پروانه ي بي خويشي ِ من را امضا كرد تا برايش به پست خانه ببرم و براي ابوتراب خسروي پست كنم .
شايد سال هفتاد است . همه در جمعي نشسته ايم . يكي رفته است و همه جمع شده اند . او هم هست . مردي زيبا چهره و ساكت . همه با او دست مي دهند . من هم مي روم . پدرم با من است . و عموي كوچك ام .
من با پسر عمه هايم در كوچه قدم مي زنيم . صدايش مي آيد كه دارد خداحافظي مي كند . سياه پوشيده . كفشي مشكي ِ خرم دار اش را به پا مي كند و مي رود . ما هم با او خدا حافظي مي كنيم . او مي رود تا سال هشتاد دوباره با موهاي خاكستري ا ش روبرو شوم . آن شب ِ شايد در سال هفتاد و يا شست و نه و يا شايد هفتاد و يك پرستاره و درخشان بود . اگرچه همه سياه پوشيده بودند . من شلوار سفيد پوشيده بودم . با يك تي شرت ِ قهوه اي .
صبح يك روز ِ معمول كاري است . در شهري كه احتمال اتفاق در آن كم است . مراغه . پست چي كه ديگر مي شناسد ام مي آيد توي شعبه و از درب پيشخوان مي گذرد و مرا كه درست در منتها اليه سمت ِ چپ ِ شعبه نشسته ام پيدا مي كند . (( حسين آقا بازم براتون كتاب فرستادن . )). اين بار از لاهيجان است .هفته ي پيش آفاق شوهاني از تهران فرستاده بود . تحويل اش مي گيرم . باز اش مي كنم . بي خوانش ِ پرندگان . م موء يد ، نشر داستانسرا . و ورق مي زنم . هو . با نام ِ پور ِ نور ِ چشم ِ آسمان . حسين طوافي . انسان و شاعر و دوست . عيدفطر بر شما مبارك . روز عيد 1388 . امضا.م- موءيد.
باجه ي عصر ام را با ديگري عوض مي كنم . عصر آن روز . با بي خوانش پرندگانم .

نگاره ي تو
دوست داشتن من است
تورا دوست دارم
و مي گويم
لبخند تو /ديري ست /
فرامن نمي رسد

سال هشتاد و يك است در رشت . در كلاس دكتر ايرج نوبخت نشسته ام . استاد ِ مورد علاقه ام كه نويسنده و مترجم ناظم حكمت به فارسي است و گاهي هم شعر مي نويسد. آذري زبان است و ساكن رشت به واسطه ي زن رشتي و وقتي فهميد زن ترك گرفته ام كلي خنديد و گفت كه به عكس سرنوشت او دچار خواهم شد . به راستي كه ناظم حكمت را او به من شناساند و نقدي بر داستانم نوشت كه گم اش كرده ام و از اين بابت از خودم ناراضي ام . از من مي خواهد تا براي كلاس شعري بخوانم . شعري براي آن روز نداشتم . از او خواندم . از گلي اما آفتابگردان

....دستوانه هاي تو
سقف ِ بهارند
با گرمايي ميانه
من
صداي آنها هستم
كه مي آيم
لانه مي كنم
و مي روم
كه بيايم
.......

دكتر مي پرسد شعر از كه بود
مي گويم از م موئيد . دكتر كه گويي متعجب مانده باشد گفت . همان ميم موئيدي كه در خوشه بود و اين همه سال نبود . (( بله استاد . همان . )) آفتابگردان ها را امانت مي گيرد و باز پس نمي دهد . تا اين كه خود شاعر برايم مي فرستدشان .

عصر يك روز غم انگيز پاييز است . مراغه . توي بالكن نشسته ام و به عبور پرندگان نگاه مي كنم . آنها دسته جمعي مي آيند و پس از موجي كش دار و سنگين باز مي گردند . گويي خود كلمات اند كه جاري مي شوند در آسمانه ي كوچكي كه در چشم ام جا مي گيرد . مي شود تا سهند را ديد . سهند با آن شكوه ِ هميشه گي اش هميشه به يادم مي اندازد كه كي و چه وقت بايد نوشت و هم او منبع الهام من مي شود . سهند در انزوا و غرور اش جاري است و هرگز آسمان سربي و گاه آفتابي اش را با هيچ چيز ديگري عوض نكرده است . گويي سهند خود شعر است كه اينجا در لباس ديگر به ديدارم مي آيد .رشت باران بود و اينجا سهند و شايد وقتي ديگر كوير باشد و شايد وقتي ديگر برف و سپيدي و يا سياهي و يا هرچيز ديگر كه مي تواند پاره اي هرچند كوچك از حقيقت ِ هستي به من بدهد . بي خوانش پرندگان تمام شد . ياكريم ها پرواز مي كنند . تك تك . اول پاييز است و هوا كمي سرد شده است . عبايم را دورم پيچيده ام و سيگار مي كشم .
سال هشتاد و شش بود . اس ام اس زدم برايش (( سلام آقا ! وب لاگ اينترنتي تان مبارك ! )) و پاسخ مي دهد (( با سلام. اين رهي وب لاگ ندارد . )) و پاسخ نمي دهم . چرا كه داشت . مدتي بود كه داشت و خبر نداشت . آن وب مدتي پس از آن نيز به روز شد و ديگر به روز نشد . البته گويي پس از آن در جريان قرار داده بودند اش .نمي دانم . يعني دقيقا نمي دانم . اين كه چرا و به چه دليل اين كار را كردند نمي دانم .

رشت در برف فرو رفته است. فردا بانك تعطيل است . خدارا شكر !من تنها هستم . تلفن مي زند به ياد نمي آورم در چه خصوص حرف مي زنيم . شب كورش جوانروح به ديدنم مي آيد . شعر مي خوانيم و از ادبيات حرف مي زنيم . كاميار هم مي آيد . او شاملو را خوب مي شناسد . و خيلي از شعر هايش را از بر مي خواند . بر عكس من كه هيچ وقت شعري را از بر نمي كنم . من و كورش بحث مي كنيم و كاميار غذا درست مي كند . از او مي خوانيم . يعني من مي خوانم . از تو كجاست ؟ مي خوانم .
...
آي /اي عزيز ِ من
از گذار تو نبود !؟
اين كه خاك
توتياي چشم ِ آفتاب گشت !؟

تو – كجاست !؟
بي تو
پاك ، راه ، كيش ، واژه هاي ناب
گفت هاي بي نشانه اي است
روز را نگاه مي كني !؟
...
كورش با شعر او ارتباط برقرار نمي كند . خب او اينطوري است . شعر را ديگر گونه مي پسندد .از او خواستم شعر ليلا يش را برايم بخواند . اين شعر اش را بسيار دوست دارم . خودش هم مي داند .

((با اين كه بسياري او را از شاعران موج نو مي دانند اما به نظر من او بسيار متفاوت و متعالي تر از اينان عمل كرده است . اگرچه شايد در بادي امر از آن جمله شاعران بوده باشد اما در واقع شعر اكنون ايشان هيچ ارتباطي با موج نو ندارد و شعري متعالي و در خور توجه است . كما اين كه شعر موج نو با پديد آورندگان خود به پايان رسيد اما شعر ايشان شعر هم اكنون است و خاصيت باز توليد و زايش دارد . )) دكتر عباس خائفي استاد زبانشناسي دانشگاه هاي گيلان با لهجه ي شيرازي اش از من مي خواهد از او شعري به عنوان نمونه بخوانم . و من از گلي اما آفتاب گردان مي خوانم .

بنفش ِ نيلوفر كام
بي زمين و دلاويز
بي زمان و دلاويز
دلاويز و ناچار .....

سكوت مي كند . مي دانم استاد هوشمندي است و سره را از ناسره مي شناسد . تا لب پنجره مي رود . مي خواهد مقاومت كند . كمي در خصوص ابهام شعر حرف مي زند و سر آخر آن را شعري متعالي و بر فراز معنويت و انسانيت بر مي شمرد .

لاهيجان است .باران مي بارد . لاهيجان است . هوا سرد است . لاهيجان است . او خانه نيست . اصلا كسي خانه نيست . لاهيجان است . او شيراز است .
لاهيجان است . بي خوانش پرندگان ميان جمع گم مي شوم . به زبان قلبم حرف مي زنم . بله زبان قلب من گيلكي است و من به زبان قلبم با خودم حرف مي زنم . دعا مي خوانم . شعر مي خوانم . ....





ايي روز كيي غورصه امبستي جا
آينه مي امره گب بزه
بادان وا
جه ايجگره
بكفت
تال
سل زپه رو
بوخوفت
وي دار
هراي سرادا
تو
ايشتاوستانديبي
بي كئوره جه خاب دپركستنا
دئن ديبي

اي پيل سو !
راشي يانا تو رافايي فادايي
هن وستي
چي چي لاسان
پيشاشوره
بپا ايسائيد
تاريخ گوليا
تي كشه
خوسه

اي پيل ايلجار !
خورشيد دمرده جانا
درياتان
كشاگير !
شتالي يا
جه سرخ سبان
اوسان !
مي چوم آبا
واغوز !
پوربمانسته ونگ اورگانم
تلاكوته اويري يا
جه بوش پرچين
پرادن !

اي پيل ايلجار !
منم !
دامون !
مي گرمشا هنوز تاني تي ديم ور بني
هنوز
مي اسپز خالان جه
سو مورخه
وارگاديه
تو اما
شب راشيانا
كولك كشكشانان ميان
يابي
تي پا ماند گي يا
چوپانانا فادي
تره تازه شير تارف كونيد

اي برزه بل !
مي جيگيفته صدايا
كلمان سر
واكون !
بدا تي نيشاني يا خب بدانم
چي بوستي ايتا چوپان بوبوسته بيم !
تي خاك بينيشته پايا
بوشوسته بيم !
هر روز
ايي كاسه شير
تره
باورده بيم !


اي اريه !
پيل كيا !
ما خون ديميري يا
روان جا جيگير !
جوراشو دوعايا
بيشتاو!


برگردان شعر گيلكي به فارسي :

يك روز كه از غلظت ِ اندوه آينه با من سخن گفت
شهوت باد ها از فرياد افتاد
نيلوفر وحشي بر شكوفه ي مرداب خوابيد
درخت بيد فرياد سرداد
تو مي شنيدي
بي هدف از خواب پريدن را
مي ديدي

اي درخشش ِ بزرگ !
تو به جاده ها انتظار بخشيده اي
و به همين دليل
سنجاقك ها به پيشواز ايستاده اند
جنجال ِ تاريخ در آغوش تو مي خوابد

اي ياري دهنده ي بزرگ !
تن ِ نيم زنده ي خورشيد را در كف ِ دريا در آغوش بگير !
و بي مزه گي را از سيب هاي سرخ بردار !
آب چشم ام را خشك كن !
بسيار مانده تا گريه سر دهم
سرگرداني ِ خروس را
از حصار ِ سپيده دمان
پرواز بده
اي ياري دهنده ي بزرگ !
منم جنگل !
هنوز مي تواني گرماي مرا در كنار صورت ات بگذاري
هنوز از شاخه هاي سبز من گردن آويز ِ نور آويخته است
تو اما جاده هاي شب را در كهكشان ِ در هم پيچيده مي يابي
خستگي ِ پاهايت را به چوپانان مي دهي
آنها به تو شير ِ تازه تعارف مي كنند

اي آتش ِ جاويد و بلند !
صداي گرفته ام را بر كلمات باز كن !
بگذار نشاني ات را خوب بدانم !
چه مي شد اگر يك چوپان مي بودم !
و پاي خاك آلودت را مي شستم
و هر روز كاسه اي شير براي تو مي آوردم !

اي ارجمند !
اي پادشاه ِ بزرگ !
خون مردگي ِ ماه را از روان ( بي آنكه بداند ) بگير !
دعاي بر فراز شده را
بشنو !




***********************************************





شعري از من در سايت ادبي رندان
رندان

۱۳۸۸/۰۶/۲۶

كلي خطوط
در امتداد اين جملات




((روز ِ اول ، مهر ، خوان ِ دعوت بگسترد و در طوي او ، گل با دف گفت و گويي كرد .
روز دوم ، قامت ، طويي بياراست و ميان ِ نخل و ني مجادله يي خاست .
روز ِ سيم ، زلف ،‌طويي كشيد و ميان ِ بنفشه و سنبل ، جنگ و چنگ رسيد .
روز چهارم ، غمزه ، طرح ِ دعوت انداخت و نرگس با كاسه ي چيني مناظره كرد .))

سيبك نيشابوري








كجاي خواب بودم سر رفت
چشم هايت
در آسمان زرد ِ روز نامه
غروب كرد
درخت ها كه وارونه برويند
آدمي سال و ماه گم مي كند
دوره مي افتد و زار
از گندم مي گذرد

بزرگ راه ها ،كلان شهر ها
شكل مي گيرند
جمهوريت به عادت مي خندد
مي ماني با چشم ها
در هيچ آسمان ِ زردي

ديگر غروب آذر
فنجاني قهوه است
كتاب ها را مي بنديم و براي قاب
عشق مي تراشيم
قاب ها ي كدورت
از همان سال هاي چند
كه مادربزرگ مجسمه اي بود
بي شير ِ پستان هايش
و پدر
فريادي
گم

شاعران همه در سايه
سايه ها
شاعر
شهر در غروب و گلدسته و چادر نماز هاي توري
به آسمان
من با دوچرخه ي المپيا
چشم هاي تو در آسمان بود
- چشم تو آسمان
آسمان چشم تو
چشمي در آسمان تو
آسماني در چشم تو

ثانيه ها سر رفتند
فرياد ِ وقت معلوم برخاست
ما فرزند ِ اضطراب ِ ثانيه ها بوديم
من و هم بازي هايم
اسماعيل را به ياد دارم
بزرگ شديم
بابا شديم
{پدرانمان
هم بازي هاي خوبي بودند
وقتي مارا
به اضطراب ِكوچه مي سپردند}

رستوران ها روبه افزايش اند
گرسنگي سرو مي كنند
با سس ِ سياست
و احترام
روزنامه ها باز بسته
ورق خورده
باران خورده
چشم تو در آگهي جا مي ماند
يك چشم ِ قهوه اي درشت
با لبخند ِ معاصر
خريداريم

قهوه را مي نوشم
چه شعرها در غروب آذر
از ذهن
سر مي رود

***

پاك مي كنم فصل ها را
خواب هايت را مي گردم
عبور از پل هاي چوبي دشوار است
هميشه
حتا وقتي عشق جايز مي شود

پرتاب شده در چشم هايم
و ناديده رفته خواب هايم را
كه قد همين چند دقيقه پا گرفته اند
و ساعت
نقشي از قدم هايش نيست

او باز مي گردد
با شال سبز
و نگاهي كه ديگر آشناست
خودفروشي مي كند
اوباز مي گردد

باز مي شود
بسته مي شود
باز و بسته مي شود
او باز مي گردد
سرماي دندان هاي آذر مي پيچد
مرا به سيگار
كاميار را
به دكمه هاي كت پشمي ِ سبز اش

مردم ِ خنده
در تمام خطوط اشغالند
مردم ِ گريه
راحت ِ انزوا

مردم ِ گريه !
هر روز جايي از دنيا
گل ِ باروت مي دهد

دريا در sw2متلاطم است
در باز مي شود و
سفرمي آوري
نرفته بودي
اين را از گياه ِچهار فصل فهميدم
ماگنولياهم كه باشم
و يا خود ِ خويشتن فصل
امواج از شكفتن باروت مي گويند

اُدعوني ....

لمس ِ چشم ها در پاييز
و فتح ِ عطر ِ آراميس
و لبخندي
ممنوعه
و يَنصُرَكَ الله ُ نصراً عزيزا ً – فتح 3

اُدعوني ....

شكر خند ِ لهجه اي باز
و بازي ِ يقه ي مانتو اش
با سبابه اي بي سبب
كامياري ِ لبخند
والله ِ جنود ُ السموات و الارض ِ و كان َ الله ُ عزيزا ً حكيما ً – همان 7


درباز مي شود بسته مي شود باز مي شود
هرزه گي ِ دندان هاي آذر
بر پوستمان مي نشيند

***

سر رفت فنجان قهوه تمام شد
بيرون ِ بي خبري خبري نيست
ني ِ بي نايي بودم جلال الدين !
از حوصله ات افتادم قونيه نباشم
و تنها عاشقانه هاي زني كه هر صبح در دفترم مي ميرد
آرامم كند

خوابم پريد
قهوه تمام شد
سند باد به باد

قصه ها در نطفه سفراند
بي قصه
مي روند
تا شهرزاد بر هلهله ي ديوار بخوابد
و جايي دور
برخيزد

در معبد سيك ها
چقدر مي چسبد التون جان !
يا همين عين القضات
كه رازي هميشگي است
از فراموشي

زن
چاي مي آورد
روزنامه ي عصر
- هنوز عراق در روزنامه هاست

***

زرد ام
زرد ِ خاكي
اَخرايي
دختر ها
درهلهله ي ديوار
پاشويه مي كنند
دوچرخه اي در ذهنم زنگ مي زند
{ همان المپيا ي سبز. با افشانه هاي رنگارنگ روي فرمان اش . سه هزار و پانصد تومان . سال 62. درست يادم هست . پدر دوتا هزار توماني و سه تاپانصد توماني بر پيشخوان گذاشت و پيشاني ام را بوسيد.حالا پدر چقدر پير شده است و وقت حرف زدن ، شقيقه هايش مي لرزد}

هواي نمناك ِ بيرون ! نبض مني
برهان قاطعي
سرخ ِ سرخي
زمستان جلد شده اي
مي پرد از ديوار
باز مي گردد

مسعود ِ سعد را مي بندم
روي قصيده ها برف مي نشيند و تا زانو فرو مي روم
جوراب هايم خيس مي شوند
{ همان قهوه اي هاي خارماخالي كه دوستشان ندارم }
- بايد باقي راه را تاكسي بگيريم

***

صورتي
صورتي ِ كم رنگ
اولين تجربه در راه آهن بود
و پيش از آن نبود
حالا ياد مي آورم
يقه ي فرانسوي
و باراني اش را
كه عطر آراميس مي داد
اينجا در سامبا معلق است
Tiamo tiamo margarita
توسكاني از ديوار
مي افتد توي برف و آبي ِ تند شال اش
فردا شب
شب ِ نيما است
پيپ را با چايكوفسكي خواهم كشيد و ساعت هاي كوك شده براي 5 صبح را
خواهم بوسيد

سپيد
سپيداسپيد
قصيده ها
چمدان قديمي
افعال معين
كلاغ ها به داستان رجعت كرده اند



به خاطرم بياوريد !
همانم
با شال بلند كلاه كج و باراني ِ سياه
تمرين سلام مي كنم
كنارم بنشينيد و از ماه ِ سوخته
در چشم هايم
بپرسيد

مي آيد
او كه صبح اش را فروخته و عصر
استراحت مي كند
امروز دو اسپرسوي غليظ
و آدونيس
لك الحمد ! مهربان !
لك الحمد ! سپيدي افتاده بر پلك هاي آفتاب !
لك الحمد ! سوسن هاي ِآنسوي اينجا !
كاميار به دست هايش اشاره دارد
رعشه اي پي گير وقتي خاكه سيگار مي تكاند
زير و بم ِ لب هايمان لو رفته
لك الحمد ! لب هاي لو رفته ي سر ريز !
لك الحمد ! اسپرسوي سوم !
و درد ِ معده !
و تلخ – شيرين ِ توتون !

ديوار از هلهله ي دخترها گذشته
با كلي خطوط
در امتداد ِ اين جملات





رشت – كافه فرهاد – آذر و دي 1386


*********
يادداشتي از حسن سهولي شاعر و منتقد بر اين شعر

حسن سهولي :
این پیش روی ذهن من بامتن است
این شعر طنز سربسته ای داردباروایتی که مرکزیت خودراحفظ کرده وبرمی گرددبه خاطره که نه &خاطره هایی دورودراز با روایت خودش.
"درخت هاکه وارونه برویند
آدمی سال وماه گم می کن"
گاهی واژه ها شدن های_ نشدنی رااین گونه پاسخ می دهند.
"جمهوریت به عادت می خندد
می مانی باچشم ها
درهیچ آسمان زردی"
تشبیه ها هم ساختارشکن هستند ونمونه هایی ازاین که می شوددرشعرتواناییهایی ازجنس شیشه تراشید.
"دیگرغروب آذر
فنجانی قهوه است"
ویا درآدم پنداری نمونه هایی ازاین دست هم ازجنس شیشه وعواطف نه ازجنس عواطف رایج به واژه ها
قدرت وعادتی این گونه می بخشدکه :
"ازهمان سال های چند
که مادربزرگ مجسمه ای بود
بی شیر_پستان هایش
وپدر
فریادی گم"
سرکشیدن به حوزه های گوناگون حتا خودی ها وترسیم انواع نقب زدن به ذهن ها برای عوض کردن وترمیم آن چه که تا کنون بوده است.
"شاعران همه درسایه
سایه ها
شاعر"
وباز تکرارمرکزیت راوی وبرگشتن به خاطراتی که این سال ها به همین شکل مرور می شود.
"من بادوچرخه ی المپیا"
نگرانی ازگذشت زمان باهمه ی شیرینی هایش که چگونه گذشت!؟
"ثانیه هاسررفتند
فریاد_وقت معلوم برخاست
مافرزند اظطراب ثانیه ها بودیم"
حتاراوی دربرگشتن ازسفر ثانیه ها پیش ازبرگشتن& درحال عبوراز زمانی دورتراز زمان جبری خود& یادآور _خیال انگیز_ اکنون_خویش باذهنی دیروزی وکودکانه است.
"پدرانمان
هم بازی های خوبی بودند
............."
شاعر درنگاه به اوضاع کنونی که درآن به سرمی برداز خاطرات گذشته اش جدامی شودپا به صحنه ی طنزی اجتماعی می گذارد وقلمش گزنده می شود!
"یک چشم قهوه ای درشت
با لبخند_معاصر
خریداریم"
دراین سیر& "ساعت" نقشی ازگام هارا نشان نمی دهد نگاه ها فروشگاه وعکس العمل ها شدت وضعف دارند.
ایهام هادرشعر بازازنوع دیگری به ایهام های تناسب می رسند وفریب کلمات-درمعنای مثبت- واژه ها را منشوری ودوسویه می کندومخاطب رادرتعارضی برای عبوراز واژگان می نشاند.
"مردم_خنده
درتمام خطوط اشغالند
مردم_گریه
راحت_انزوا"
دراین سیاحت& فصل ها ازشکفتن_باروت می گویندواستغاثه ها برای نجات همگانی می شوند ودرقالب فردیت فریاد می کشند"ادعونی ......."
لبخندها هم قاچاقی وممنوعه اند تلمیحات نیروافزایی می کنند& کامیارندو لبخند می شوند.
"والله جنود السموات ....................."
تاهمه ی سیاحت های "دانته ای" برسد به معبدهای _راستین _رویانما بگذردبه عین القضات ها حتا روزنامه های عصر ودست آخر همان راوی واحد وهمان المپیای سبز رخ نمون شود ویادآور پیری پدر ولرزش شقیقه هایش باشد.
درهمه ی این نبض پر تپش ازمسعود سعد ها وقصیده ها گرفته بگذرد وبه کشیدن _"پیپی باچایکوفسکی"
قناعت کندوساعت کوک شودبرپنج وشبی به راحتی درسیاحتی صبح شود!!!!تااین فرازذهنی به مخاطب هم سرایت کند وچرایی ذهنش شکل بگیرد (چرا کلاغ ها به داستان رجعت کنند!؟ وآیا حروف الفبا از طبیعت آموخته ایم!؟)
شاعر در عصری زندگی می کند که به خودش وهمنوعانش با واژه هایی که به صورت دمکراسی اداره می شوند دمکراسی می آموزد- درامتداددیوار & جملات وهلهله ی دختران......-!!


***
***
***
سه شعر از من در سايت ادبي هجوم بخوانيد

۱۳۸۸/۰۶/۲۲

عطف



و در تعرق دي آمدند و آب شدند و از بند هاي نشسته ي باران بالا رفتند و جايي ميان ِ ابريشم ِ مانده از ديشب ِ‌ عطر خفتند و پيش از سپيده دم

رفتند...

رشت - مرداد ۱۳۸۳

*************************



Our Father which art in heaven


Hallowed be thy name


Thy kingdom come


Thy will be done in earth


as it is in heaven






عشا



سرخي دست هايم را پنهان مي كنم و چنگال ها را كنار هم مي چينم

پسرم

با اسب چرخ دار اش

در پذيرايي يورتمه مي رود



سبحانك يا رب !



لب هايم كه ترك برداشت

مادر چيزي از دي و معاشقه با لختي ِ كوهها در آبيك نمي دانست

چپ و راستم گم مي شد

من و هم بازي هاي كودكي ام

هم خدمتي هاي 77

مهمانان امروز



كمي مانده مهمان ها برسند

ماهي هاي قزل آلا !

چشم هايتان در تابه مي پريد

تا در گرسنگان مقدس امروز

گوارش شويد



سبحانك يا رب !



پسرم تي شرت سفيد پوشيده است

و به اسب چرخ دار

نان مي دهد

آنها رفتند

و تنها صداي كفش هايشان در راه پله

شنيده مي شود





عباي مشكي ام را پوشيده ام

پيپ چاق كرده ام

در بالكن

روبروي كوه هاي برهنه اي

كه شب ها

فقط سايه اند





مراغه – شهريور 1388




*********************************

هم – سايه



در بي اماني ِ تسليم آمدند

همه جا را وارسي كردند

و پيشاني بلند شان را

در آينه ي اتاق خواب جا گذاشتند



به پره هاي چرخان دوچرخه ي آرتا فكر مي كردم

كه نور را چون رگه هاي كشيده ي استواري بر ديوار مي كشيد



من و همسرم هرروز خود را در آينه مي ديديم

و هم سايه هايي را كه شب

از كتاب هاي مقدس

به آينه مي رفتند



آنها همه جا را وارسي كردند و جايي كنار چشم هايمان

خوابيدند


مراغه – شهريور1388

*******
شعري از من در سايت ادبي اثر بخوانيد
شعري از من درسايت ادبي رندان بخوانيد