۱۳۸۸/۰۷/۰۹


به بهانه ي بي خوانش ِ پرندگان




بي خوانش پرندگان 1





لبخند تو
ديري است
فرامن نمي رسد
بندر
بي تكاپوست
بندر ِ بي تكاپوست
نگاه نمي كني !؟

شاخه هاي برف گير
زودتر يخ مي زنند
بي گمان
بي سرانگشتان ِ گرمابخش
لانه ي مورچگان نيز
تهي مي ماند



از خود مي گويم !
اندوهگينم !
خيس و خشك و خاموش
درختي
بي خوانش پرندگان
در اكنوني
بي زنهار

(بي خوانش ِ پرندگان )



سيزده ساله بودم و نوجوان كه او را براي نخستين بار ديدم . در مراسمي خانوادگي كه تمامي بستگان سببي و نسبي مان در لاهيجان حضور داشتند . و او هم بود . هم او . م موئيد. كه سال ها پس از آن دانستم شاعري بزرگ است و از بازماندگان خوشه و از نسل شاعران موج نو و هم اين كه چه فاصله ي عميقي از شناخت ِ حقيقت شعر ما بين او و نسلي كه پس از او آمدند و او را نشناختند و حقيقت شعر اش را درك نكردند قرار دارد . آن روز ها من تازه مرز هاي سياه مشق نويسي را پشت سر گذاشته بودم در شبي زمستاني كه روز پس از آن قرار بود به سفر حج برود و به تازگي هم جايزه كتاب اول كارنامه را به او داده بودند به حضور اش رسيدم . به همراه آن شاعر پرنيان پوش ، عليرضا كريم لاهيجي و استاد مهربانم حيدر مهراني كه هرگز نوع نگرش جدي اش به پديده ي ادبيات و خصوصا شعر را فراموش نمي كنم و گويي هم اينان بودند كه به من آموختند به شعر به عنوان يك موجود زنده نگاه كنم و هرگز در گرداب ابتذال در نيفتم . آن سال سال هشتاد بود و من تازه جواني كه نخستين پژواك هاي شعر حرفه اي را در ذهنم تجربه مي كردم .به خانه اش رفتيم و او كه نسبت سببي فاميلي با من دارد با لبخندي هميشگي پذيرايمان شد و كمي از جد پدري ام كه صوفي گمنامي بود برايم گفت و سپس غزلي خواند . غير متعارف و نه چون تمام غزل ها كه نوعي از تكرار مكررات در آنها هست و تهي از انديشه نوشته مي شوند و اين از هر شاعر معمولي اي بر مي آيد .
ابتداي پنجاه بود كه ديده بودم اش . و اكنون كمي پيرتر بود . مردي نه چندان بلند قد اما خوش سيما و خوش صدا كه حرف زدن اش نوعي آرامش را در قلب انسان مستولي مي كرد . و كلمه ي مقدس الله را با ته لهجه ي عربي به خوبي تلفظ مي كرد . همان بازديد ِ پس از سالها مرا به او پيوند داد و تا به همين امروز كه اين خطوط نوشته مي شود هرگز آن شب سرد زمستاني در لاهيجان را فراموش نمي كنم و او را در آن سال كه كنار كتاب خانه ي چوبي اش بر زمين نشسته بود و متفكرانه به شعر من گوش مي داد . و هم او كه پس از شنيدن شعر لبخندي از رضايت بر لب هايش دميد .......

سياهي هاي ميان شقايق ها
درخشانند
چونان اندوهي پايدار

حسين !
حسين !

آواهاي ايراني اين حروف
درخشانند
چونان سياهي هاي ميان شقايق ها

حسين !
حسين !

(پروانه ي بي خويشي من )

در ميان سيلاب سترگ شعر امروز كه نمايي كاذب دارد و چيزي جز كميت ِ محض نيست كم اند چون او كه فارغ از تمام ِ زد و بند ها و جدا از تمامي ِ روابط كه جايگزين شايسته گي شده اند همچنان شاعر بمانند و خود را همچنان در قله هاي شعر نگه دارند . گويي برايش فرقي نداشت كه در شعر نامي از او باشد و يادم داد كه در گوشه اي از عزلت شعر بنشينم و به چيستي ِ كلمات فكر كنم . كلماتي كه هر كدام بسيار رازها در خود نهفته دارند و چه بسا در پگاهي مه آلوده لب شكن شوند و سخن بگويند .
كلمات در گسترش خود در ساحت شعر به معنا مي رسند . چه بسا كه در هيچ فرهنگ لغتي حضور نداشته نباشند و چه بسا كه هرگز در اين جهان نبوده باشند و چه بساها كه در امتداد اين نوشتار بيايد .
بيايد .
غروب همان روز سرد زمستاني در لاهيجان است . حيدر مهراني كه به تازه گي عصاي پيري به دست گرفته بر صندلي جلوي پرايد سفيد عليرضا كريم نشسته است كه رانندگي مي كند و از شب هاي خوشه و ملاقات شان با خانم حسيني درست قبل از جلسه ي شعر مي گويد .مهراني مرد خوش صحبتي است . او طالقاني است و با اصالت . و لبخندي نمكين دارد و عينك ِ كاوچويي ِ قهوه اي اي بر چشم . (( مي گم علي اين حسينو ببريم پيش ِ حسين )) آنها به او حسين مي گويند . و مي رويم . كوچه اي قديمي و خانه اي قديمي با ديوار هاي اخرايي و حياطي كه موزاييك فرش شده است . محقر نيست اما اشرافي هم نيست . او بر ايوان كوچك اش استاده سلاممان مي كند . وارد مي شويم
مستان سلامت مي كنند
بوي كاغذ و نم مي آيد . تل انباري از روزنامه ها و جرايد كاهي رنگ درست روبروي من و بر سقف كتابخانه ي قديمي اش به چشم مي خورد و جايزه ي كارنامه و كه غزالي خوش تراش به قامت ِ شعر بود در بوفه اي كناري ديگر و لوحي برنجين گويا كه نام او بر آن حك شده بود . سپس يك پلاك طلا كه خود ِ جايزه بود . جايزه اي كه به هيچ وجه فروختني نبود . و براي من ، در آن سالها ، رويت يك حقيقت ادبي مي توانست باشد . يعني من ميهمان خانه ي شاعر برگزيده ي ايران هستم ! سرزميني كه هيچ اگر ندارد شعر نابي دارد و چه بسا شعر اش در دنيا يگانه است .و شاعر برگزيده اش هم مي تواند در دنيا يگانه باشد . هست .
زنگ آيفون را زدم . در باز شد . صداي محزوني گفت (( حسين ! حسين ! تويي ؟ )) (( بله آقا منم . )) و وارد خانه شدم . رويش را مي بوسم و جعبه ي شكلات را به كناري مي گذارم . صداي آواز ناظري مي ايد . مطرب مهتاب رو . هميشه كلمه ي حسين را محزون ادا مي كند . او سوگوار است . سوگوار حسين . نه ار آن دسته اي است كه از حسين فقط نام اش را مي شناسند و به واسطه ي آن دست به هر كاري مي زنند . نه از آن دسته اي كه با دستاويز قرار دادن احساسات ِ مذهبي مردم به تحميقشان مي كوشند . نه . او اينگونه نيست . او عاشق است . عاشق حسين .
او از جد پدري ام مي گويد . پدر بزرگ پدرم كه درويشي عيسا پيشه بود و خود تابوت خود را ساخت تا در روز موعود در آن بخوابد . همو كه اكنون زير درخت هاي آزاد در آقا سيد محمد لاهيجان خوابيده است و چقدر آزاد خوابيده است . و چقدر كوچك است سنگ قبر اش و چقدر بي مدعا درست زير پاي درختان آزاد گوشه گيري كرده است . (( خودا بيامورزه اون درويش ر ِ . من وقتي جوان بودم ساعت ها سر قبر اش مي نشستم )) او مي گويد . محمد حسين مهدوي ، تير ماه سال 87، پس از حادثه اي كه مدتي خانه نشين اش كرد و باعث شد آن موهاي زيبا و نازنين اش را بتراشد .چقدر پير تر شده بود و قتي او را بي آن موهاي زيبا كه گاه جلوي چشم هايش مي ريخت مي ديدم . ته ريش اش در آمده بود . و چشم هايش كمي گود افتاده بود. جاي بخيه ها بر سر اش مشخص بود . (( خدا رحم كرد آقاي موئيد ! خدا رو شكر كه زنده مونديد ! ))
پروانه ي بي خويشي ِ من را امضا كرد تا برايش به پست خانه ببرم و براي ابوتراب خسروي پست كنم .
شايد سال هفتاد است . همه در جمعي نشسته ايم . يكي رفته است و همه جمع شده اند . او هم هست . مردي زيبا چهره و ساكت . همه با او دست مي دهند . من هم مي روم . پدرم با من است . و عموي كوچك ام .
من با پسر عمه هايم در كوچه قدم مي زنيم . صدايش مي آيد كه دارد خداحافظي مي كند . سياه پوشيده . كفشي مشكي ِ خرم دار اش را به پا مي كند و مي رود . ما هم با او خدا حافظي مي كنيم . او مي رود تا سال هشتاد دوباره با موهاي خاكستري ا ش روبرو شوم . آن شب ِ شايد در سال هفتاد و يا شست و نه و يا شايد هفتاد و يك پرستاره و درخشان بود . اگرچه همه سياه پوشيده بودند . من شلوار سفيد پوشيده بودم . با يك تي شرت ِ قهوه اي .
صبح يك روز ِ معمول كاري است . در شهري كه احتمال اتفاق در آن كم است . مراغه . پست چي كه ديگر مي شناسد ام مي آيد توي شعبه و از درب پيشخوان مي گذرد و مرا كه درست در منتها اليه سمت ِ چپ ِ شعبه نشسته ام پيدا مي كند . (( حسين آقا بازم براتون كتاب فرستادن . )). اين بار از لاهيجان است .هفته ي پيش آفاق شوهاني از تهران فرستاده بود . تحويل اش مي گيرم . باز اش مي كنم . بي خوانش ِ پرندگان . م موء يد ، نشر داستانسرا . و ورق مي زنم . هو . با نام ِ پور ِ نور ِ چشم ِ آسمان . حسين طوافي . انسان و شاعر و دوست . عيدفطر بر شما مبارك . روز عيد 1388 . امضا.م- موءيد.
باجه ي عصر ام را با ديگري عوض مي كنم . عصر آن روز . با بي خوانش پرندگانم .

نگاره ي تو
دوست داشتن من است
تورا دوست دارم
و مي گويم
لبخند تو /ديري ست /
فرامن نمي رسد

سال هشتاد و يك است در رشت . در كلاس دكتر ايرج نوبخت نشسته ام . استاد ِ مورد علاقه ام كه نويسنده و مترجم ناظم حكمت به فارسي است و گاهي هم شعر مي نويسد. آذري زبان است و ساكن رشت به واسطه ي زن رشتي و وقتي فهميد زن ترك گرفته ام كلي خنديد و گفت كه به عكس سرنوشت او دچار خواهم شد . به راستي كه ناظم حكمت را او به من شناساند و نقدي بر داستانم نوشت كه گم اش كرده ام و از اين بابت از خودم ناراضي ام . از من مي خواهد تا براي كلاس شعري بخوانم . شعري براي آن روز نداشتم . از او خواندم . از گلي اما آفتابگردان

....دستوانه هاي تو
سقف ِ بهارند
با گرمايي ميانه
من
صداي آنها هستم
كه مي آيم
لانه مي كنم
و مي روم
كه بيايم
.......

دكتر مي پرسد شعر از كه بود
مي گويم از م موئيد . دكتر كه گويي متعجب مانده باشد گفت . همان ميم موئيدي كه در خوشه بود و اين همه سال نبود . (( بله استاد . همان . )) آفتابگردان ها را امانت مي گيرد و باز پس نمي دهد . تا اين كه خود شاعر برايم مي فرستدشان .

عصر يك روز غم انگيز پاييز است . مراغه . توي بالكن نشسته ام و به عبور پرندگان نگاه مي كنم . آنها دسته جمعي مي آيند و پس از موجي كش دار و سنگين باز مي گردند . گويي خود كلمات اند كه جاري مي شوند در آسمانه ي كوچكي كه در چشم ام جا مي گيرد . مي شود تا سهند را ديد . سهند با آن شكوه ِ هميشه گي اش هميشه به يادم مي اندازد كه كي و چه وقت بايد نوشت و هم او منبع الهام من مي شود . سهند در انزوا و غرور اش جاري است و هرگز آسمان سربي و گاه آفتابي اش را با هيچ چيز ديگري عوض نكرده است . گويي سهند خود شعر است كه اينجا در لباس ديگر به ديدارم مي آيد .رشت باران بود و اينجا سهند و شايد وقتي ديگر كوير باشد و شايد وقتي ديگر برف و سپيدي و يا سياهي و يا هرچيز ديگر كه مي تواند پاره اي هرچند كوچك از حقيقت ِ هستي به من بدهد . بي خوانش پرندگان تمام شد . ياكريم ها پرواز مي كنند . تك تك . اول پاييز است و هوا كمي سرد شده است . عبايم را دورم پيچيده ام و سيگار مي كشم .
سال هشتاد و شش بود . اس ام اس زدم برايش (( سلام آقا ! وب لاگ اينترنتي تان مبارك ! )) و پاسخ مي دهد (( با سلام. اين رهي وب لاگ ندارد . )) و پاسخ نمي دهم . چرا كه داشت . مدتي بود كه داشت و خبر نداشت . آن وب مدتي پس از آن نيز به روز شد و ديگر به روز نشد . البته گويي پس از آن در جريان قرار داده بودند اش .نمي دانم . يعني دقيقا نمي دانم . اين كه چرا و به چه دليل اين كار را كردند نمي دانم .

رشت در برف فرو رفته است. فردا بانك تعطيل است . خدارا شكر !من تنها هستم . تلفن مي زند به ياد نمي آورم در چه خصوص حرف مي زنيم . شب كورش جوانروح به ديدنم مي آيد . شعر مي خوانيم و از ادبيات حرف مي زنيم . كاميار هم مي آيد . او شاملو را خوب مي شناسد . و خيلي از شعر هايش را از بر مي خواند . بر عكس من كه هيچ وقت شعري را از بر نمي كنم . من و كورش بحث مي كنيم و كاميار غذا درست مي كند . از او مي خوانيم . يعني من مي خوانم . از تو كجاست ؟ مي خوانم .
...
آي /اي عزيز ِ من
از گذار تو نبود !؟
اين كه خاك
توتياي چشم ِ آفتاب گشت !؟

تو – كجاست !؟
بي تو
پاك ، راه ، كيش ، واژه هاي ناب
گفت هاي بي نشانه اي است
روز را نگاه مي كني !؟
...
كورش با شعر او ارتباط برقرار نمي كند . خب او اينطوري است . شعر را ديگر گونه مي پسندد .از او خواستم شعر ليلا يش را برايم بخواند . اين شعر اش را بسيار دوست دارم . خودش هم مي داند .

((با اين كه بسياري او را از شاعران موج نو مي دانند اما به نظر من او بسيار متفاوت و متعالي تر از اينان عمل كرده است . اگرچه شايد در بادي امر از آن جمله شاعران بوده باشد اما در واقع شعر اكنون ايشان هيچ ارتباطي با موج نو ندارد و شعري متعالي و در خور توجه است . كما اين كه شعر موج نو با پديد آورندگان خود به پايان رسيد اما شعر ايشان شعر هم اكنون است و خاصيت باز توليد و زايش دارد . )) دكتر عباس خائفي استاد زبانشناسي دانشگاه هاي گيلان با لهجه ي شيرازي اش از من مي خواهد از او شعري به عنوان نمونه بخوانم . و من از گلي اما آفتاب گردان مي خوانم .

بنفش ِ نيلوفر كام
بي زمين و دلاويز
بي زمان و دلاويز
دلاويز و ناچار .....

سكوت مي كند . مي دانم استاد هوشمندي است و سره را از ناسره مي شناسد . تا لب پنجره مي رود . مي خواهد مقاومت كند . كمي در خصوص ابهام شعر حرف مي زند و سر آخر آن را شعري متعالي و بر فراز معنويت و انسانيت بر مي شمرد .

لاهيجان است .باران مي بارد . لاهيجان است . هوا سرد است . لاهيجان است . او خانه نيست . اصلا كسي خانه نيست . لاهيجان است . او شيراز است .
لاهيجان است . بي خوانش پرندگان ميان جمع گم مي شوم . به زبان قلبم حرف مي زنم . بله زبان قلب من گيلكي است و من به زبان قلبم با خودم حرف مي زنم . دعا مي خوانم . شعر مي خوانم . ....





ايي روز كيي غورصه امبستي جا
آينه مي امره گب بزه
بادان وا
جه ايجگره
بكفت
تال
سل زپه رو
بوخوفت
وي دار
هراي سرادا
تو
ايشتاوستانديبي
بي كئوره جه خاب دپركستنا
دئن ديبي

اي پيل سو !
راشي يانا تو رافايي فادايي
هن وستي
چي چي لاسان
پيشاشوره
بپا ايسائيد
تاريخ گوليا
تي كشه
خوسه

اي پيل ايلجار !
خورشيد دمرده جانا
درياتان
كشاگير !
شتالي يا
جه سرخ سبان
اوسان !
مي چوم آبا
واغوز !
پوربمانسته ونگ اورگانم
تلاكوته اويري يا
جه بوش پرچين
پرادن !

اي پيل ايلجار !
منم !
دامون !
مي گرمشا هنوز تاني تي ديم ور بني
هنوز
مي اسپز خالان جه
سو مورخه
وارگاديه
تو اما
شب راشيانا
كولك كشكشانان ميان
يابي
تي پا ماند گي يا
چوپانانا فادي
تره تازه شير تارف كونيد

اي برزه بل !
مي جيگيفته صدايا
كلمان سر
واكون !
بدا تي نيشاني يا خب بدانم
چي بوستي ايتا چوپان بوبوسته بيم !
تي خاك بينيشته پايا
بوشوسته بيم !
هر روز
ايي كاسه شير
تره
باورده بيم !


اي اريه !
پيل كيا !
ما خون ديميري يا
روان جا جيگير !
جوراشو دوعايا
بيشتاو!


برگردان شعر گيلكي به فارسي :

يك روز كه از غلظت ِ اندوه آينه با من سخن گفت
شهوت باد ها از فرياد افتاد
نيلوفر وحشي بر شكوفه ي مرداب خوابيد
درخت بيد فرياد سرداد
تو مي شنيدي
بي هدف از خواب پريدن را
مي ديدي

اي درخشش ِ بزرگ !
تو به جاده ها انتظار بخشيده اي
و به همين دليل
سنجاقك ها به پيشواز ايستاده اند
جنجال ِ تاريخ در آغوش تو مي خوابد

اي ياري دهنده ي بزرگ !
تن ِ نيم زنده ي خورشيد را در كف ِ دريا در آغوش بگير !
و بي مزه گي را از سيب هاي سرخ بردار !
آب چشم ام را خشك كن !
بسيار مانده تا گريه سر دهم
سرگرداني ِ خروس را
از حصار ِ سپيده دمان
پرواز بده
اي ياري دهنده ي بزرگ !
منم جنگل !
هنوز مي تواني گرماي مرا در كنار صورت ات بگذاري
هنوز از شاخه هاي سبز من گردن آويز ِ نور آويخته است
تو اما جاده هاي شب را در كهكشان ِ در هم پيچيده مي يابي
خستگي ِ پاهايت را به چوپانان مي دهي
آنها به تو شير ِ تازه تعارف مي كنند

اي آتش ِ جاويد و بلند !
صداي گرفته ام را بر كلمات باز كن !
بگذار نشاني ات را خوب بدانم !
چه مي شد اگر يك چوپان مي بودم !
و پاي خاك آلودت را مي شستم
و هر روز كاسه اي شير براي تو مي آوردم !

اي ارجمند !
اي پادشاه ِ بزرگ !
خون مردگي ِ ماه را از روان ( بي آنكه بداند ) بگير !
دعاي بر فراز شده را
بشنو !




***********************************************





شعري از من در سايت ادبي رندان
رندان

۱۱ نظر:

  1. دوست عزيزم جناب طوافي
    هميشه بايد آموخت ، نه از آموخته ها كه اين خود كار چندان سختي نيست بل از زندگي كساني كه به صرف آموختن نه زيسته اند .

    پاسخحذف
  2. کوروش همه خا نی۱۲ مهر ۱۳۸۸ ساعت ۷:۴۲

    حسین جان با کلی درد سر نوشتم برایت .یکی اینکه خواهشن با یک شعر یا یک نقد به روز بشو و مرا گیج نکن و دوم وبلاگ جدید ات زیاد چنگی به دل نمی زند سابق بری بهتر بود و به راحتی می شد حرف زد و پیام فرستاد و یا درد دل خصوصی داشت.در کل انظباط نوشتاری ات در شعر و نقد حائز اهمیت است و به شعر ات کماکان دل بسته و به تو شدیداً امیدوارم! که از نسل نو گرای امروز شعر ایران با ماندگارانی .با عشق و احترام

    پاسخحذف
  3. سلام حسین عزیز
    اینا چه حرفیه رفیق...همینکه می بینم نفسی از روی شعر می کشی بس است مرا با اینکه 20روزی هست که پسر عمه ی عزیز و همبازی کودکی ام در کما و در غربت ارومیه بستریست اما از ته دل می گویم مرا در اندوه خود شریک بدان ان شاا...که اوضاع با خبرهای خوش به راه می شود من خواب دیده ام رفیق...

    پاسخحذف
  4. سلام آقای طوافی برزگوار؛
    بسیاری از شعرها و مطالب روشنگرانه و زیبایت را خواندم. تو خیلی آموزنده و دلکش می نویسی. در گستردگی اندیشه انسانی ات جای تردید نیست. و باز هم اگر خواسته باشی که در قلمروی انسانیت از مرزهای عقیده و ملیت پا فراتر نهی من ترا دعوت به خواندن وبلاگ خودم می کنم. من مشت خاکی هستم از تبار، ملیت، نژاد، زبان، فرهنگ، عقیده و جنس دیگر. اگرچه در هر وجهی با تو مختلف اما اختلاف است که باعث تعامل و دگرگونی می شود؛ چنانچه اکسیژن و هیدوژن با یکدیگر تعامل می کنند در نتیجه آب، نور، حرارت و حیات را می سازند. پس هرگونه اختلافی هم اگر در میان است بیا که فاصله ها را قسمت کنیم. در راه یکرنگی همدلی یعنی همه چیز. ما می توانیم دوستان همدل و همدرک یکدیگر باشیم. امیدوارم که این آغاز دوستی پایدار ما خواهد بود. اگر ترا فرصتی بود عشقاً نگاهی به وبلاگ من بیانداز و اگر با تبادل لینک هم موافق بودی ازت ممنون خواهم شد.
    شاد و سلامت و دلزنده باشی.
    زنده باد انسانیت و الفت!

    پاسخحذف
  5. درود شاعر!
    انسان دشواري وظيفه است!... الف .بامداد

    پاسخحذف
  6. درود

    خواندمتان جناب طوافی
    حس عجیبی من را در بر گرفته است
    از آن کارهایی بود که در یادم می مانند...

    اینجا نوشتن کمی سخت بود اما من موفق شدم

    با احترام

    پاسخحذف
  7. زیر باران یک ریز و مدام این خانه که یک سویش جنگل مه گرفته ی مرموز است و سوی دیگرش به پهنای صورت خزر، بار ها و بارها پیاده راه افتادم از حرف اول تا ی آخر
    چیز هائی دیدم که ساعت ها زیر باران ایستاده و آنقدر نگاه کرده ام تا قطره ای جذب جانم شود
    این جا نوشتن کار سختی است
    پس میخوانم
    سلام

    پاسخحذف
  8. سلام


    سنه دئمه يه چوخ سوزوم وار

    پاسخحذف
  9. با درود .. جناب طوافی عزیز ....
    بالاخره موفق شدم ....
    دوست خوب و تازه ام .. از لطف فراوان شما .. سپاسگزارم / بی اندازه .. از اینکه قدم رنجه فرموده تا کلبه حقیر ما تشریف اوردید ....
    می اموزم در کنارتان . وبه خود می بالم .... از این خوانش ... دعوتی به سخن ....
    ...دستوانه هاي تو
    سقف ِ بهارند
    با گرمايي ميانه
    من
    صداي آنها هستم
    كه مي آيم
    لانه مي كنم
    و مي روم
    كه بيايم
    ..................

    پاسخحذف
  10. می خواهم پیش تو بیایم ، اما ...رودخانه عمیق است
    (شکیبائی لنگرودی)


    به روزم

    پاسخحذف
  11. با درود جناب طوافی ... نبض سخن به شماره می افتد ... وقتی می ایی .....
    شاد گشتم .. از حضورتان ........
    ایدون باد ...
    گیلک ... یا کرد .... زیر طاق بیستون . یا شیر کوه ...
    بودنت را بر دیده ام غنیمتی ست

    پاسخحذف